ما سه سال ازدواج کردیم و خونه خودمونیم اوایل شوهر دوران عقد دوست نداشت با دوستام بیرون برم منم بخاطر جلوگیری از دعوا به حرفش گوش میدادم بالاخره شوهرم بود رفته رفته محدودیتهارو بیشتر کرد بعد گفت یه بچه داشته باشیم دیگه آزادی هنوز داشتم فک میکردم به حرفش که فهمیدم بار دارم پسرمون که بدنیا اومد خوشحال بودم اما دیدم نه حتی بدتر شده قبلا تا سوپری میرفتم ولی الان همون روهم نمیتونم برم
خلاصه زندانی ام تو خونه بهش وقتی میگم خودت قول دادی من رو حرف تو بچه دار شدم میخنده میگه دوس ندارم کسی زنم و ببینه حرفیه؟ منم میمونم دیگه
قبلا بحث میکردم سعی میکردم قانعش کنم ولی نمیشه
خیییلیم دوسم داره سر حد مرگ وقتی مریض میشم گریه میکنه بی صدا مدام حواسش بهم هست ولی تا حرف از بیرون میزنم ساکت میشه بعضی وقتا هم دعوا راه می ندازه تا از یادم بره و دیگه نگم ولی آخه مگه میشه ادم زندانی باشه