دوساله خونه خودمم. سال اول تو مرکز شهر بودیم و ی جای خوب.....خونه مادرشوهرم اینا نزدیک کار شوهرمه ک 20 کیلومتر فاصله داشت تا خونه ما...
ی زندگی کاملا مستقل داشتم...هفته ای ی بار میرفتم خونه مادرشوهرم اونا هم ماهی یه بار میومدن...مشکلات وابستگی شوهرم رو به خانوادش داشتم ولی خودم زندگیم آروم بود و کاری به زندگیم نداشت کسی..... پارسال همین موقع مادرشوهرم خونه پیداکرد نزدیک خودشون و اومد باهام صحبت کرد ک کار شوهرت اینجاست و چون کارش آزاده اذیت میشه هی بیاد شهر و بره.... شوهرم هم همینطور خیلی اصرار کرد تا من راضی شدم به خاطر راحتی شوهرم تو رفت و آمد برم اونجا که اطراف شهر بود و 20کیلیومتر تا خونه قبلیمون فاصله داشت........
محیط اونا کوچیک و دلگیره واسم الان ی ساله اینجام......و ی دختر 10 ماهه دارم که تنها نوه مادرشوهرم هست...مادرشوهرم جون میده واسه بچه من و با کاراش و مامان بازیهاش منو خیلی رو بچم حساس کرده. ..... از همه بدتر برام اینه که اینجا همه فامیلا دور همن و هرروز باهم رفت و آمد دارن..... منم واقعا حوصله رفت و آمد ندارم.....
آرامشم بهم خورده....با شوهرم و مادرشوهرم هم صحبت کردم فایده نداره...... شوهرم باهام همکاری نمیکنه و فقط میخواد هرروز مامانش نوشو ببینه.....
ی مدت که خونم شده بود کاروانسرا...
بچه ها زندگی من پارسال تا امسال خیلی فرق کرده....
پارسال تو جای خوبی شهر... ی خونه دلباز.... دور از مادرشوهرم اینا که اینقدر وابسته ان.... با دوستام بیرون بودم همش... خانوادم نزدیکم بودن...
الان اومدم نزدیک مادرشوهرم اینا باید هرروز رفت و آمد کنم..... شوهرم همچنان وابسته اوناس و مادرشوهرم میخواد بچمم به خودش وابسته کنه از بس دوسش داره....... جای دلگیری هم هست اینجا...ی وقتایی میشینم تو تنهایی خودم گریه میکنم....
شوهرم هم خیلی برام وقت نمیذاره و اعصاب درستی نداره.....
چند بار هم در این مورد صحبت کردم فایده نداره... و اصلا قبول نمیکنه برگردیم.... 😔😔😔