سلام من توی ۱۷ سالگی بدون اینکه بخوام باردار شدم تو نامزدی اوبش هی سعی داشتم سقطش کنم وقتی رفتم سنو گفتن بچت۳ ماهشه چشما چهارتاشد اخه من پریم منظم نبود به خاطر همون شک نکردم ودرضم ببخشیدا اصلا دخول نداشتم وباکره بودم که باردار شدم یعنی جذب شده بود واز بی اطلاعی خودم بود که باردار شدم از ترس حرف مردم وترس از مادر پدر که هر کاری کردم سقط نشد با قرص دویدن زعفران هیچ کدوم جواب نداد تا اینکه مادر شوهرم که موضوع رو بهش گفتم با مادر پدر در میون گزاشت اولش مادر پدرم خیلی عصبانی بودن که چرا مراقبت نکردم ولی بعد به نسبت اول اروم شد تااینکه بعد ۲ماه عروسی گرفتیم خوب بودم تا ۶ ماهگی بعد یه روز با همسرم شوخی میکردم که یهو بالشو پرت کرد خورد تو شکمم وبعد ۲دقیقه فهمیدم کیسه ابم پاره شده باکی گریه رفتم بیمارستان ۱ماه بستری بودم به دلیل عفونت که از پاره شدن کیسه اب بودتا اینکه یه روزاز ساعت ۱۱درم شروع شد تا ساعت۹ که داشت هی شدید میشد هی جیع میزدم گریه میکردم عداب میکشیدم با اون کشی که دور شکمم بسته بودن داشتم میمردم هر دکتری نیومد از راهی هی دست میکرد معاینه میکرد خیلی دردم میگرفت هی امپول سرم داشتم میمردمتا اینکه پسرم اروین کوچولوی من ساعت یک ربع به ۲به دنیا امدطبیعی وقتی دییدمش فقط داشتم واسه گریه هاش قربون صدقه میرفتم که بردنش ان ای سیو منم بردن مراقبت بعد زایمان امدم نشستم رو تخم بعد پاشدم بره دست شویی خوریزی شدید گرفتم که وراه رو پره خون بود که دکترم امد معاینه کردم گفت داری لخته دفع میکنی به خاطر اونه بعد چند ساعت رفتم اروین کوچولو مو ببینم دیدم پسرم یه عالمه دم دستگاه بهش وصله حتی تو قلبشم اکسیژن زدن انقدر گریه کردم دستای کوچولوشو بوس میکردم واسش دعا میکردم که خدا اون واسم نگه داره با چشمای کو چولوش نگاه میکرد مامانشو میشناخت😭 بعد ۱ ساعت رفتم بخش تا ناهار بخورم ناهارمو خوردم وباشیر دوش شیرمو گرفتم گفتم شاید لازم بشه خیلی دردم میومد ولی به درد اصلا فکرم میکردم بعد چنر ساعتم رفتم پیش اروینم دیدم تمام بدنش کبود شد از بس بهش دارو زدن رنگ بچم زرد زرد شده بودخیلی گریه کردم خیلی دعا کردم نذر کردم که شفا پیدا کنه بعد یکی از پرسونل که مال بخش دهیاری بود گفت خلنوم وضعیا بچتت خیلی بد ااحتمال ۵۰درصد زنده میمونه چیزی نگفتم گفتم خورم میدونم باز به گریه کردن ادامه دادم خودمو دل داری دادم رفتم بخش خودم ساعت ۱نیم رفتم دوباره بهش سر بزنم دیدم نیست از پرستار پرسیدم بچم کوگفت مگه بهت نگفت تو بخش گفتم چید گفت بچت مرد دنیا رو سرم خراب شدگریه میکردم یه خورم لعنت میگفتم رفتم بخش پیش اون همه مادرا که بچه بغلشون بودبغل من خالی میمردم صدای گریه بچه هارو میشنیدم باز شدید تر گریه میکردم رنگ زدم به شوهرم خبرو بهش دادم پیش تلفن فقط ناله میکرد میگفت چرا خیلی گریه کردیم بهد چند ساعت که تو فکر اروینم بودمو هی اشک میریختم بهم زنگ زد گفت ولسه اروینم لالایی خوندی تل خوابش ببره راحت داشتم زار میزدم اون بدتر از من سه روز غذا نخوردم تا اینکه به خانوادم زنگ زدن اونا به زور بهم غذا خوردندن بعد ۷روز ترخیص شدم حال روحیم افتضاح بود بعد۳ماه شردع کردن باشگاه رفتن که حال روحیم عوض شد خیلی بهتر شدم رفتم دکتر که بخوام دوباره اقدام کنم گفت رحمت زخمه وعفونت شدید داری واسه درمان اقدام کردم وشروع کردم اسید فولیک خوردن ۶ ماه از اون موضوع میگزره من در حال اقدامم فردا موعودمه واسم دعا کنید😔
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
پسر داشتن حس شیرینیه ....دنیای معصوم وکودکانه اش به من که یک زن هستم حس آرامش عجیبی میده.... وقتی که از همه مرد های زندگیم نا امید میشم و به یه گوشه پناه میبرم، یه مرد کوچولو میاد پیشم که نه شوهرمه ، نه پدرمه، ونه برادرم . اون تنها عشق زندگی منه که بادستای کوچولوی مردونه اش موهام رو نوازش میکنه و برای اینکه غصه هام رو فراموش کنم، با صدای قشنگش توی گوشم میگه : مامان......️ وتوی اون ثانیه هاست که من اوج میگیرم وبا عشق زندگیم از ته دل میخندم.... آره ..... عشق زندگی من اون چشمای قشنگ مردونه ست که با نگاهش فریاد میزنه :مامان عاشقتم........ومن با تمام پوست و گوشت و خونم عشقش رو احساس میکنم.....️️️️
خیلیا اینکارو کردن و موفق شدن منم 21ساللمه دو تا پسر دارم.بچه هام زمین تا اسمون با بچه هایی ک ...
من اسم اینکارو نیزارم کودک هنسری اگر موفق شدید دلیل به درست بودن کارتون نیست اتفاقا خانمی که توی سن بالاتر با تجربه بیشتر و شخصیتی که در اثر زمان پخته شده مادر نیشه قطعا تربیت بهتری داره
((📖تاپیک کتابخوانی📖))((🎵تاپیک آهنگ🎵))در دیدگان آینهها گوئی حرکات و رنگها و تصاویر وارونه منعکس میگشت و برفراز سر دلقکان پست و چهرۀ وقیح فواحش یک هالۀ مقدس نورانی مانند چتر مشتعلی میسوخت. خورشید مرده بود، خورشید مرده بود و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشدهای داشت. آنها غرابت این لفظ کهنه را در مشقهای خود با لکهٔ درشت سیاهی تصویر مینمودند. مردم، گروه ساقط مردم، دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر بار شوم جسدهاشان از غربتی به غربت دیگر میرفتند و میل دردناک جنایت در دستهایشان متورم میشد. آه، ای صدای زندانی... آیا شکوه یأس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ آه، ای صدای زندانی... ای آخرین صدای صداها... (فروغ فرخزاد- آیههای زمینی)