قصه اش طولانیه...
من فعلا تنها عروس خانوادم و ۱۰ ساله ازدواج کردم...
مادرشوهرم اوایل بهتر بود و من از روی بچگی شاید کارایی انجام میدادم....ولی به مرور زمان من که بهتر شدم باهاش اون با من بدتر شد....
هررر وقت میریم خونشون امکان نداره تیکه نندازه جلوی غریبه و آشنا
تمام مسائلشونو از ما قایم میکنن بعنوان مثال رفتن خواستگاری برا برادرشوهرم،بما نگفتن
هر بار میریم خونشون،چون خونه ی ما ۲۰ دقیقه فاصلست باید زنگ بزنیم ک رسیدیم،فورا یک گله ایی چیزی میکنه،ک دعوا درست کنه
امکان نداره روری این راضی باشه
من میرم خونشون ظرفاشو میشورم،جمعی چیزی باشه باهاش میکنم،بااین که دوتا بچه دارم...همشم میگه عروسم کاری نمیکنه برام!
خیلی خیلی بددهنه،یکسره بمامانم فحش میگه بقول خودش شوخیه...ولی جدی جدی حرفشو میزنه...(ی دوستی دارن،مامانم و و این خانم)
بچه ها چی بگم....
هفت ماهه حامله بودم یک دعوایی راه انداخت با من و شوهرم الکی الکی ک بیا وببین....فقط عربده میزد....
بعد اون دعوا من تا ۳ ماه نرفتم دیگه خونشون...
البته اون خانم فرداش اوند خونم و عین خیالشم نیاورد ک دعوا کرده....
همیشه مدعیه بچه ها...نمیدونم کتاب بیشعوری رو خوندین؟بخدا انگار برای این نوشتن...
خیلی دلم میخواد نرم اصلا خونشون...
ولش شوهرم مگه میذاره...دلیلشم خانوادشن چون هرررررروز مادرش زنگ میزنه ک کی میاین!
اینقدر واسشون خوبی کردن و براشون بودم ک خدا میدونه...
ولی فوق العاده بی چشم و رو هستن.
من مشکامبااخلاق مادرشوهرمه،
مثلا نشستیم داریم حرف میزنیم ؛خیلی عادی،و میخندیم یک دفعه از بچه ام میپرسه تو عمه هاتم میشناسی؟
کی نمیذاره به عمه هات زنگبزنی!!!!!!!!
بخدا اگ تولدی بشه حتی عمه هاش سراغشونو بگیرن...اونا زنگ نمیزنن،منم نمیزنم....
من مشکل اساسیمالان با بی ادبی و بددهنی و بد اخلاقیشه....
اصلا نمیدونم چکار کنم...
شوهرمم بادی به هر جهته...یبار طرف منو میگیره،یبار اونو...
وسط گیر کرده احساس میکنم