شوهرم دیشب گفت صبح ساعت ۵ و نیم میرم ببخشید نمیتونم برات نون تازه بگیرم به داداش میگم برات بیاره..گفتم عب نداره .
صبح منو بیدار کرد ک دارم میرم خدافظ و منم خدافظی کردم و خوابیدم .شبشم سیم آیفونو کشیده بودم که صبح راحت بخوابم چون ی همسایه داریم همش زنگ آیفون مارو میزنه صبح ساعت ۸ اینا..منم شب کشیدم از سیم که راحت بخوابم😂😂😈 .نگو برادر شوهرم میاد هر چی در میزنه میبینه نیستم 😂گوشیمم سایلنت بود زنگ میزنه بر نمیدارم .ی هو دیدم یکی داره محکم دره اپارتمان(بیرونی نه ها داخلی)میکوبه داد میزنه مریم مریم(نگو زنگ میزنه ب شوهرم اون میگه نیست زنت_ شوهرمم میگه خونس شاید طوری شده اینم زنگ همسایه رو میزنه میگه نگران زنداداشمم درو باز کنین و میاد تو.
صداش و شنیدم گفتم خدایااین صدا آشناس😑 .با ی حالت عجیب موها پریشون و تاپ و شلوارک 😂 رفتم درو باز کردم با ی حالت عصبی و نگران وارد خونه شد و ب همسایه ها گفت ببخشید انگار چیزی نیس(نگو همه جم شده بودن فک کردن من مُردَم )😂😂
حالا من نمیدونم کجامو بپوشونم 😂😂تند رفتم اتاق.طفلی ترسیده بود.اما دستش دردنکنه هم سنگگ گرفته بود هم سیرابی 😎😂😂 کلی بهم توپید گفت تو نمیگی شاید یکی باهات کارداره سیم و در میاری گفتم ببخشید 😢بشین حالا صبحونه بخور گفت مرسی حرص خوردم بسه 😐حالاانگار از عمد اینکارو کردم😐😤
شوهرم ظهر اومد شستمش گفتم جرررررت میدم اگه خودت صبح برام نون نیاری .
نتیجه داستان :شب با چادر بخوابین که صب جلو برادر شوهر خجالت نکشین 😐