عموم اون جور زندگی تشکیل دادن خوش میگذرونن دختر عموهام کیف دنیا رو میکنن چون بابا و مامانشون پیششونه فردا خونه ی شوهر کسی نمیتونه بهشون چیزی بگه چون مامان و بابا دارن مامان بابای من طلاق گرفتن ده سالم بود با یه داداش چهار ساله پدربزرگم اینا خونه ی قدیمیشون رو اجاره داده بودن و کنار همون خونه خونه ی جدیدی ساختن تا اینکه مامان و بابام طلاق گرفتن ما رفتیم تو اون خونه و مستجر رو گفتیم خونه رو خالی کنه چند سال من با یه پسر بچه ی کوچیک صبح تا شب تنها بودیم بابام صبح میرفت سرکار شب میومد کمبود محبت داشت دیوونم میکرد البته بابام خیلی مهربون بود باهامون و همه کار برامون میکرد حتی غذا درست میکرد چند سال همینطور گذشت تا بابام زن گرفته بود رو آورد پیشمون اونم چه زنی شیطان پیش اون کج راه می ره یا شیطان رو میزاره جیبش هر کاری کرد تا عذابمون بده ما رو با همه قطع رابطه داد دیگه نزاشت بابام هم بهم محبت کنه و به بابام گفته بود رفتار تو با دخترت خیلی بده انگار که زنته چه معنی داره که تو دخترتو بوس کنی و فلان و کلی حرف خیلی عذابم داد نامزدیمون رو زهر مار کرد میخواست من رو برای داداش معتاد و مواد فروشش بگیره که عموم نزاشت الان هم رفتم از لج اون مامانم رو میبینم نه بابام محلم میزاره نه داداشم هیچکس رو ندارم ببخشید طولانی شد😞