رفتیم خونشون مامانش داشت دعا میکرد دستشو برده بود بالا تواسمون (تو حیاط خونشون بود)شوهرم عصبی شد دیدش اینجور بعد گفت بیا بریم توماشین که شدیم ادا مامانش درمیورد میگفت حالم دیگ ازش بهم میخوره و.... یکم بعد شوهرم به مامانم زنگ زد گفت جمعه وسایلارو همگی اماده کنیم بریم گردش مامانم کفت حالمون مسائد نیس این هفته نمیشه بیایم همین که تلفن قطع کرد گفت من دیگ باخانوادت کار ندارن برا من بهونه میارن حالااگه اون باجناق بود سریع با سر میرفتن (درصورتی که توجهی که خانوادم بهش دارن به اون باجناقمون ندارن اون بخاطر اخلاق بدش که ایرادنگیره) خلاصه گفت من پامو خونتون نمیزارم نشست به غر زدن حالم دیگ از این رفتاراش و ایرادگرفتناش بهم میخوره همش به من میگه اینجور باش اونجورباش اعتماد به نفسم صفر کرده