یک خانومی میگفت که من شوهرم گوشت میخره میبره میده مامانش برام تقسیم کنه درحالی ک خودشم بلده ولی یک سری چون تو هروعده زیاد گوشت میذاشته،مادرشوهره فهمیده و اینا
بعد مادرشوهره هم برای هرنفر ۳ تا برش گوشت اندازه بند انگشت میذاشته توی هروعده
و نصیحتم میکرده زن خوب زنیه ک گوشتو از دهن خودش بکشه بیرون بکنه تو دهن شوهرش!!
این خانوم ساده ام همین کارو میکرده ک یوقت ابروش نره شوهرش نگه تو گوشت نخورده ای!
خلاصه یک روز خسته میشه از این وضع و ب شوهره میگه ک پول بده خودم میرم خرید
خودش رفته خریدو کلی گوشت خریده،یک خوراک گوشت مشتیم درست کرده
همون روز مادرشوهره سر رسیده گفته چه خبره این همه گوشت تو غذات میریزی
اینم ک دیگ خسته شده بوده گفته حرفی بزن ک خودت بهش عمل کنی،چرا خودت این همه گوشت میخوری؟
و اینگونه بود ک پس از دعوای حسابی با مادرشوهر و شوهرش توانست حرف خودرا ب کرسی بنشاند البته تعریف میکرد بعد ۲ سالللللل ازگاررررر از این موضوع خلاص شده و تونسته دستو پاشونو جمع کنه!