گفت آره برادرت سعید و. با اینکه انتظارش و داشتم اما هنگ کردم گفتم آخه تو کی سعید رو دیدی؟ گفت اون روز که منتظرت بودم تو ماشین از خونه تون اومد بیرون دلم براش رفت یا اون روز از مراسم بابات که داشتیم میومدیم اون با موتور پشتمون میومد و حواسش به ما بود.
قبل این حرفا خیلی اصرار داشت حرفی که میخواد بزنه بین من و خودش و اونی که میخواد باهاش حرف بزنم بمونه از همینجا بود که من شک کردم و منظورش و گرفتم.
راستش رو بخواین خیلی حال بدی بهم دست داد و خیلی خودم و نگهداشتم که حتی حال بدم و تو ظاهرم نشون ندم ، اما خودم میدونستم داداشم هیچ نظری روش نداره و نمیخوادش ، چون داداشم تحصیلات و خانواده ی طرف خیلی براش مهم بود و اینکه دختری که میخواد بگیره حتی دوست پسر نداشته باشه قبلا چه برسه یه بار عقد کرده باشه.
به خود ندا هم گفتم که ندا اما سعید نظری رو تو نداره و داداشای من با ما خواهرا خیلی راحتن و اگه از کسی خوششون بیاد به ما میگن . اون اما انگار حرفم و نمیفهمید و اصرار کرد که نه تو باید باهاش حرف بزنی در مورد من و خیلی هم عجله داشت