سلااااام.
ماامشب مهمونی بودیم یکی از اشناهامون یه خاطره ی واقعی برامون تعریف کرد میخوام براتون بگم.
زود بگو فقط بیزحمت
خب بفرماـالبته اگه تایپ کردی و سرکاری نیست
یه خانوم خوشگل جذاب تودل برو منو لایک کنه لدفن
واسه اولین بار اومدم تو ی تاپیک بمونم بگو دیگه
ای باباااااااا
کشش نده دیگه زود بگو میخوایم بریم بخوابیم
البته اگه بعد خوندنش بتونیم😨😨
این اشنامون چندسال پیش تو ذوب آهن کار میکرد.
بعد میگفت یه روز زن و بچه هام رفتن روستا عروسی منم شب کارم تموم شد اومدم خونه.خسته بودم رفتم زیر گازو روشن کردم یه چایی درست کنم بخورم
قطره چکونی نگو
میخوای بگی بگوو دیگه
تاتوبگی من یکی رو بگم مابامسجددیوار به دیواریم پدرم ۱۲شب خواس بره زیرزمین مسجد نمیدونم چی بود بزاره کلیدش دست ماس پدرم میگه ی دود سیاه رد شد اونقد ترسیده بود الانم چن روزه مریضه مامانم میگه براش دعامیگیرم
بعدش که زیر گازو روشن کردم اومدم توسالن نشستم یدفعه دیدم دونفر اومدن توخونه.یکی دستمو گرفت یکی پامو مثل اینکه توگهواره باشم هی تکونم میدادن
گفت منم خیلی ترسیدع بودم اینقدداد وبیداد کردم که ولم کردن.منم از ترسم رفتم در سالن و در حیاط خونمونو باز گذاشتم نشستم رو به روی درا
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
51 ثانیه پیش
52 ثانیه پیش
53 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
