منو خاهرام خیلی ناراحت بودیم ازیه طرف داشتیم کارمونو ازدست میدادیم .ازیه طرفم بابام اینا باهامون حرف نمیزدن.
باورتون نمیشه دیگه دلمون داشت می پکید اونا پولارو برداشتن ماباید تنبیه میشدیم.
بالاخره یه روز تصمیم گرفتیم بریم باخاله ها ومادربزرگمون درده دل کنیم آخه هیچیو به اونا نگفته بودیم.
رفتیمو گفتیم اونام خیلی ناراحت شدن.
مامان بزرگم دلش برا مامانم میسوخت همش میگفت بچم تو این چن سال چه سختیایی روتحمل کرده و هیچی نگفته.
یه روز باهاش قرارگذاشت وباهاش صحبت کرد.
حالامامانم از اون روز با ما بدترشده وهی میگه نمیبخشمتون شما آبروی منو بردین.
آخه خدامیدونه قصد ماآبروریزی نبوده .فقط میخاستیم درددل کنیم .آخه خیلی تنها شده بودیم.
اینها بماند.
خاهر دومیم چند وقت پیش یهو قفسه سینه اش درد میگیره دکترا تشخیص آنژیو میدن.
خاهر۳۲سالم آنژیو شد.و۵روزتوccuبود.
الان یکماهی میشه.
باورتون نمیشه تواین مدت مادرم یه غذا درست وحسابی جلو خاهرم نذاش.
حالا اینام بماند. امروز اونجا بودیم .مادرم دوباره بحث وباز کرد کهچرا آبرو منوبردین دیدی خدا جوابتو داد.😢😢😢
من گفتم یعنی الان خوشحالی که آنژیو شده.گف آره.
تازه کاش مرده بود دیروز میباستم عاشوری براش می پختم😢😢😢
همه اینارو جدی گف.
خدایی گناهه ما چی بوده.
واقعا بیماری خاهرم به خاطره این بوده که مارفتیم به مامان بزرگم اینا گفتیم؟؟؟؟؟