دیگه دارم میترکم 😭
تو تایپیک قبلی گفتم چه شوهر زبون باز و رو اعصابی دارم
ولی الان کاملتر میگم از بدبختیم از دلی که راحت میشکونه
اونقدر اشک تو چشمام هست که توان تایپ کردن ندارم
شوهرم چند وقته که به من پیله کرده و اصرار پشت اصرار که پاشو برو خونه مادرت ولی من راضی نشدم
اخه مامانم اینا فردا تازه تعمییر خونشون تمام میشه ان شالله و میخوان مرتب کنن
تو این مدت خیلی اذیت شدن اخه هم پدر من مریضه هم مادرم بابام چند بار سکته کرده و تحمل شلوغی را نداره
بچه های من فوق العاده شیطون و بازیگوش هستن
به شوهرم میگم نمیتونم حالا که میخوان یکم استراحت کنم من با بچه هام اوار بشیم رو سرشون
اگر میخوای بیا با هم بریم تو باشی راحت تر میشه کنترلشون کنیم
برگشته به من میگه نه چون خانوادت دوست ندارن بری تو نمیری اونا حتی حاظر نیستن برا تو وقت بزارن و کلی حرف بار خانواده من کرد
اخر سر هم برگشت به من گفت تو عرضه نگهداری از بچه هات را نداری😞