سلااام سلااام
دیشب همسرم یه کاری ازم خواست که باب میلم نبود
وقتی گفت سکوت کردم و چیزی نگفتم
برام زور داشت حرفش و قبول کنم
ولی همش حرف مارال جون توی ذهنم بود که شوهر جانشین خدا توی خونه هست
عذاب وجدان داشتم و شدیدا با خودم کلنجار میرفتم
رفتم نمازم خوندم و انگار دلم یک دله شد
نمازم تموم شد اومدم از پشت بغلش کردم بوسیدمش گفتم شما رییس خونه ای و هر چی شما بگی
بعد هم گفتم اصن برنامه امروز و فردا رو شما بچین
هر چی شما بگی
امروزم هر چی گفت قبول کردم
کلا نسبت به قبل علاقم بهش خیلی بیشتر شده
همسرم هم متقابل بیشتر هوام و داره و بیشتر احترام میزاره و کمکم میکنه
خدا رو شکر