نمیدونم از کجا شروع کنم یه بار تایپک زدم و باور کنید به راه کارها گوش دادم نشد که نشد
اصلا نمیخوام از گذشته حرف بزنم حال رو میخوام بگم
من از روی لج با همسرم ازدواج کردم باورتون میشه سالگرد ازدواجمون نمیدونستم کی هست و به شناسنامم نگاه کردم؟
همسرم مرد خوبی بود منم بازیگریم عالی اصلا به روش نیاوردم که محبتی بهش ندارم چون تلاش میکردم دوسش داشته باشم همینجوری ادامه دار شد که من ناخواسته باردارشدم و اونم پوچ بود که سقط شد
اینارو گفتم که ماجراکمی دستتون بیاد
تا چند ماه پیش که همسرم گفتن من بچه میخوام و دیگه پیشگیری نمیکنن،حرفش برام سخت بود بدون پرسیدن نظرم بگه که توام میخوای یا نه هیچی
منم چیزی نگفتم فقط قایمکی رفتم اچ دی گرفتم و میخوردم تا دوهفته پیش که یه دونشو از کیفم پیدا کرد (قرص هارو ریخته بودم تو یه کیسه تو لوازم آرایشم مخفی کرده بودم)
خودش دامپزشکه و برادرش دکتر هرچی باشه سردرمیاره گفت چیه منم گفتم بذار بشینم منطقی حرف بزنم نشستم و گفتم که تو بدون نظر من بچه میخوای منم باید اماده باشم و...
خیلی منطقی گفت راست میگی معذرت میخوام خیلی خوشحال شدم
چند روز پیش دوستم سرزده اومد خونمون منم داشتم درس میخوندم خوشحال که شکر از تنهایی دراومدم
دوستم قیافه گرفته بود بعد کلی سکوت گفت واقعا ازت انتظار نداشتم که بلاکم کنی و از شوهرت بشنوم که دیگه نمیخوای در ارتباط باشیم شاخ درآوردم که ینی چی
گویا زنگ زده بهم دیده بلاکه شمارش از تمام دنیای مجازی بلاک شده و نگران شده پاشده اومده دم در که همسرم گفته دوستت نمیخواد دیگه در ارتباط باشین(کلینیک همسرم سه تادر اونطرف تر از خونه ست)
خلاصه من مات مونده بودم که همسرم سرو کلش پیدا شد خیلی اروم خوش رفتار حال و احوال کرد و نشست بغلم کرد که دلم واست تنگ شد زود اومدم از کلینیک
خب من که فهمیدم چرا اومده به رو خودم نیاوردم سریع یه ماکارونی پختم و سه تایی خوردیم حتی عصر هم نرفت کلینیک که اخر سر دوستم از رو ناچاری پاشد رفت
بگذریم شب بعد خواب دیدم خدایا تمام دوستای صمیم رو از همه جای گوشیم بلاک کرده واقعا عصبی بودم صبح سر میز بهش گفتم و خیلی ریلکس گفت بعد این بخوای نخوای همینه
دوترم درست مونده خودم میبرم میارم با دوستاتم قطع ارتباط کن و فلان خواستم دهنمو باز کنم اومد فکم رو گرفت گفت حرف نزن حوصله ندارم بخدا هنگ کرده بودم
از اون روز چندباری رابطه بدون جلوگیری داشتیم که فقط یبارشو تونستم قرص اورژانسی بخورم
میدونم هدفش اینه من باردار شم و مشغول بچه
شبا بعد خوابش دوتا از دوستام رو از بلاک دراوردم و با اونا حرف زدم و ماجرا رو گفتم که دلخور نشن
الان نشستم تو خونه زار میزنم
خستم
هیچ کاری از دستم برنمیاد
پدرو برادرم که از اول کاری باهام نداشتن یعنی بابام کلا علاقه ای به من نداره چون بچه اخرم و بعد ۲۲سال ازدواج بدنیا اومدم دوست داشته که پسر بشم که نشدم...
برادرم حق میدم بهش بلاخره بااینکه کار میکنه ولی تمام مخارج زندگیش رو بابام تامین میکنه
میمونه مامانم که کلی مریضی داره و خودم خواستم و ازدواج کردم و الان مثل چی تو گل گیر کردم
شما جای الان من بودید چیکار میکردید؟