2733
2734
عنوان

سختی های زندگی من!!!

3675 بازدید | 51 پست

من سه ساله ازدواج کردم و سه سال هم عقد بودم. یکسال اول با مادرشوهرم همسایه بودیم (دو طبقه جدا یک آپارتمان). بعد از یکسال اونجا زندگی کردن به خاطر کار همسرم اومدیم یک شهر دیگه و نفس راحتی کشیدیم! الان باز میخواهیم برای مدت هف ماه برگردیم تو اون خونه و باز همسایه بشیم ! حالا من میخوام بدونم اگر جای من خاطراتی که در ادامه میگم از خونواده همسرتون داشتین چه روشی رو در پیش میگرفتین؟ 


ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

ماجرا از همون نامزدی شروع شد. ما قبل از نامزدی با هم دوست بودیم و عاشق و معشوق بودیم! خونواده هامون هم میدونستن. از اول خواستگاری عجیب بودن! بعدا فهمیدم چون پدر من آدم خودمونی هست بهشون برخورده!

2731

بدونخ اطراتت بهت ميگم از روز اول خودتو بگير وبا بهونه اوردن ازشون دور باش رابطتت رو رسمي نگه دار مثلا سرم درد ميكنه ولي خيلي دلم ميخواست بيام پيشتون

يا مثلا ميخوا مبرم جايي نميتونم بيام پيشتون و....تا هفت  اه بگذره

انقدر خوشبخت باش که صدای آرامشت گوش فلک را کر کند

انگار راضی نبودن اما من اون موقع نمیدونستم. خلاصه واسه نامزدی اومدن و یک پارچه و انگشتر آوردن. فقط. حالا وقتی چند سال بعد واسه عروس های دیگه رفتن از بس ادکلن و دیزاین و شمع و اینا خریده بودن که من خندم گرفت. جالب اینجاست نامزدی ما عید بود یک سبزه هم نیاورده بودن اما واسه عروس سوم که امسال بود سبزه و شمع و هدیه واسه مادر و ......... تازه یک شهر دیگه این هم وسایل رو بردن و من همشهریشون بودم

واسه عقد دیوونم کرده بودن. یادمه یکبار که خونشون بودم مادرش گفت ما اگر شما جشن بگیریم باید به اندازه عروسی دعوت کنیم اگر نه نمیشه!! (حالا من تو این شش سال ندیدم کسی خونواده همسرم رو واسه عقد بچه اش دعوت کنه! از طرفی با هیچ کس صمیمی نیستن که لزومی به دعوت باشه)، و میگه شما هم باید لباس عروس بپوشی! خلاصه منم به خونوادم گفتم و اونها هم گفتن اصلا جشن نمیگیریم. خلاصه قرار شد که محضری باشه. خونواده من میگفتن بعدش افرادی مثل خاله و عمو و دایی و عموی عروس و دوماد مهمون پدر من باشن و بریم شام بخوریم. چند بار پدر و مادرم با مادرشوهرم تماس گرفتن این میگفت نه نه نه ما همون محضر میاییم (نمیدونم دقیقا چرا!!)

2740

خلاصه یهو 48 ساعت قبل از عقد مادرش زنگ زد گفت میاییم !! حالا فکر کنید ما ما با چه دردسری یک رستوران پیدا کردیم! بهترین هم بود اونموقع. من دوست داشتم برم آتلیه با همسرم ارزون ترین آتلیه رو پیدا کردیم. آرایشگاه مخالف بودن برم (حداقل پیشنهادی در موردش ندادن)، با شوهرم گشتیم و مفت ترین آرایشگاه رو پیدا کردیم !! اینو بگم که وضع مالی خونواده همسرم خیلی خوبه! و خونواده من هم پدر و مادرم هر دو شاغل هستن و متوسط اما خوب نمیتونستم از بابام پول آرایشگاه عقدمو بگیرم. شوهرم هم یک دانشجو بود و بی درآمد

دسته گلم رو خودم گرفتم! سه تا گل رز ! بدون سفره عقد و هیچی

خلاصه از در اومدم برم تو محضر از مادرشوهرم با ذوق پرسیدم مامان خوب شدم ، هیچی نگفت (من خوب شده بودم). خلاصه نه محبتی و نه هیچی.

تو عقد من دانشجوی ارشد بودم. از پدرم پول تو جیبی میگرفتم و دانشجوی شهر دیگه ای بودیم. ماهی یکبار می اومدم شهر خودمون و پیش شوهرم. واقعیتش من هیج وقت ناز یک عروس رو نداشتم. هیچ وقت نشد با هم بریم بیرون و یک هدیه واسم بگیره. اگر بخوام صاداق باشم شاید یکی دو بار مادرش واسم گرفت در طی سه سال عقد. اینا مهم نیست اصلا. رفتارش عذابم میداد. یادمه واسه انتخاب لباس عروس رفته بودیم من زودتر رفتم و منتظر مادرشوهر و شوهرم بودم که بیان، چشمهام ندیدشون که اومدن و پارک کردن، یهو دیدم شوهرم زنگ زد که فلان فلان شده کوری و خودتو به کوری میزنی !!! یک لحظه مردم! چرا چی شده! خانم من و دیده بود و چون من ندیده بودم فکر کرده بود رومو کردم اونور ! رفتم بهش گفتم من شما رو ندیدم. هیچی نگفت ، بگذریم اون روز انتخاب لباس عروس کوفتم شد ! تازه بعدش میگفت چرا خودتون قبلا انتخاب کردین! حالا خودش قبلا گفته بود با خواهرت برو انتخاب کن!! منم البته سر شوهرم حسابی جیغ کشیدم . خاطره ای شد روز انتخاب لباس عروس!

شاید چیزهایی که میگم ساده و پیش پا افتاده باشه اما چون تو مهم ترین روزهای زندگیم بوده خوب قلبمو شکسته. خلاصه یک عروس جدید آوردن، مدام میگفت خونوادش ال و بل هستن، خودش فرشته است، جان از دهان مادرشوهرم نمیفتاد. عاشق عروس جدید شده بود. از یک شهر دیگه بود و حسابی اعتماد به نفس داشت. یادمه عقد ما رو شش ماه عقب انداختن تا برادرشوهرهام که اون زمان مجرد بودن بتونن بیان اما واسه اینها حتی میگفتن ایراد نداره شوهر منو و منم نباشیم.

یکروز مادرشوهرم برگشت بهم گفت تو خوب نیستی ، فلانی (عروس جدید) خوبه تو جدی هستی اون خوبه. یادمه تو اتاق خیلی گریه کردم. نامرد. یادم نمیره هیچ وقت ، اسم این حرکاتش هم میزاشت صداقت

دعواهای سختی با شوهرم میکردم. پیش زمینه همه اش هم مادرش بود. شب قبل از عروسی گفتم بیا پیش هم باشیم داد و بیداد که عروس جدید اومده و زشته تنهاش بزارم ! گفتم باید بیایی و بالاخره اومد تازه میگه خواستم بیام عروس جدید پرسید کجا میرین !! ناراحت بود از اینکه مهمان رو تنها گذاشته! (که البته شش ماهی از عقدشون میگذشت)، خلاصه اومد و یک دعوای حسابی شب قبل از عروسی کردیم و البته بعدش آشتی کردیم.

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687