پدرمن وقتی 8 سالشون بود پدرومادرشون ازدست میدن
وبا سه تابرادرشون که پسر بزرگ 11 سال وکوچیک 5 سالشون بود باهم زندگی میکردن
البته یک خواهرنوزاد هم داشتن که که متاسفانه تو همون سن کم فوت میکنن
پدرم دیروز داشتن ازخاطره کودکیشون میگفتن
اینکه ماه رمضان بود وعمو وپدرم خواب مونده بودن برای سحر و
میگه من کوچیک بودم تکلیف نشده بودم
برادرم بلندم کرد گفت پاشو تانمازت قضا نشده نمازت بخون
میگه داشتم وضو میگرفتم گفتم پس امروز سحری نخوردیم روزه نمیگیریم
که عموم باهاشون صحبت میکنن وتوضیح میدن که بدون سحرروزه میگیریم
واقعاااا برام جالب بودکه تویک شهرستان که امکانات کمی هم داشت تواون زمان سه تاپسربچه باهم زندگی میکردن واینقدرازارتباط باخدامیدونستن
اونوقت مادراین زمان بااین امکانات وعلم و.. اینقدرغفلت میکنیم