بدترین روزم امروز بود رفتم خانه پدرشوهرم بادخترم بادوتابرادرهام انگاررفتم ختم تارفتم توخونه پدرشوهرومادرشوهروخواهرشوهر اشکشون دراومد دخترمم زد زیرگریه،منم نتونستم خودمونگه دارم گریم گرفت دلم برای برادرهام کباب بود که داشتن بدبختی خواهرشون رو نگاه میکزدن(درضمن من ازشوهرجداشدم شوهرم مجدددامادشده بود وخانواده پدرش باهاش همه قهرن)