دوستای گلم سلام
من پنج ساله ازدواج کردم و از روزهای اولی که عروس مادر شوهرم شدم متوجه برخوردهای توهین آمیزش شده بودم که اکثرا بر پایه حسادتهای بیمار گونه اش بود ،همیشه با بر خوردهاش به من و همسرم و خیلی های دیگه ثابت کرده که ازم متنفره و البته جلوی همسرم تظاهر به علاقه میکنه در کل حرف حسابش اینکه چرا پسرم انقدر دوست داره،چرا انقدر بهت توجه میکنه ؟اگه بخوام از انتظارات بیجاش براتون بگم خندتون میگیره مثلا تو هزینه ها و مخارجمون دخالت میکنه و بدون اینکه ما بخوایم اظهار نظر میکنه و گاهی قهر میکنه با شوهرم که چرا واسه فلان جنس، لباس، رنگ مو، آریشگاه و..انقدر هزینه کردی ،مثلا برای عروسی پسر عموی شوهرم من رفتم یه آرایشگاهی دیگه و اون قهر کرده بود که چرا جایی که من رفتم نیومدی و تو جمع تو سر من داد زد ،همیشه جلو مهمونام یه لکه یا گردی از یه جایه خونه پیدا میکنه و منو پیش،همه خراب میکنه،از دستپختم جلوی همه ایراد میگیره وانتظار داره منم مثل عروس فلان کس برم خونشو جارو بکشم و غذا بپزم،به خانوادم توهین میکنه ،از جهیزیم ایراد میگیره در صورتی که من تو شهرشون بدترین عروسی رو گرفتم اصلا اجازه نمیداد من ایرادی از عروسی داشته باشم،
همیشه ظاهر من که اصلا بد نیست رو با دخترهای مختلف به صورت تحقیر آمیزی مقایسه میکنه،مثلا برای عروسیمون تو جمع بهم گفت نری اون آرایشگاه که دختر خواهرم رفته اونا کارشون ضعیفه اگه دیدی دختر خواهرم خوشگل شده بود بخاطر این که اون خودش خوشگله و با یه خط چشمم خوشگل میشه ولی تو باید یه جای حرفه ای تر بری اون روز هر کسی تو اون جمع بود ناراحت شد و باهاش صحبت کرد ولی فایده ای نداشت ،اکثرا حسادتهاشم بیان میکنه انقدر خله وچل مثلا یکبار اون اوایل با ما اومد فروشگاه که اونم خریدهاشو انجام بده(شوهرم تک پسره و اون موقع مادر شوهرم بیوه بود) منو شوهرم داشتیم گوشت خورشتی انتخاب میکردیم و من نظر میدادم که فلان گوشت بهتره همینطوری که داشتم انتخاب میکردم اون یه بسته انتخاب کرد بدون اینکه به من چیزی بگه در حالی که نگاهم میکرد و بهم اخم کرده بود رفت بسته گوشت رو به همسرم که اون لحظه از من یه مقدار فاصله گرفته بودگرفت و گفت اینو بردار اونا به درد نمیخورن من کلی قیافم بهم ریخت همسرم فهمید و یاد دعواهای قبلیمون افتاد و اونبار اولین باری بود که با سلیقه مادرش و بدون تصمیم من کاری نکرد و بهش گفت تو خرید خودتو بکن با خرید ما چیکار داری اخه قبلا واسه بقیه خرید ها مادر شوهرم میگفت حرف حرف منه و گیر میداد به شوهرم که واسه خونمون اون بگه چی و چطوری خرید کنیم و شوهرمم بدون اینکه به من چیزی بگه با تصمیمم مادرش یکسری کارها رو میکرد،تازه بازم بیخیال نشد شوهرم داشت میگو انتخاب میکرد بازم مامانش ناراحت شده بود میگفت میگو میخوای چیکار گرونه بذار سرجاش ،اخرشم گفت تو که شرکتتون بهتون ناهار میدن شبم چیزی نخور که لاغر بشی واسه چی انقدر خرید میکنی، حتی اون سالهای اول اجازه نمیداد یکسری چیزها که هر تازه عروسی دوست داره تجربه کنه رو دوست نداشت من تجربه کنم مثلا یک شب که منو و شوهرم داشتیم هسته آلبالو جدا میکردیم که شربت آلبالو درست کنیم نمیدونستیم چقدر شکر بریزیم که زنگ زد از مامانش فقط بپرسه چقدر شکر نیازه اون گیر داد که من فردا خودم میام درست میکنم و چیز خاصی نگفت شوهرمم نگفت که زنم دوست داره خودش درست کنه ،خلاصه اون شب من آلبالوها رو با شکر قاطی کردم گذاشتم یخچال که آب بندازه فرداش مادرشوهرم بدون هماهنگی با من زنگ آیفون رو زد براش یه شربت درست کردم و دادم دستش با یه حالت عصبانیت گفت من گفتم شربت میخوام که درست کردی بعدش بدون اینکه لب به شربت بزنه مستقیم رفت تو آشپزخونه وگفت آلبالو ها کو؟ منم گفتم تو یخچاله دیشب ساعت دوازده گذاشتم باید تا دوازده ساعت کامل بمونه دیگه با یه لحن بد گفت کی گفته اینو ؟بیارش میخوام بذارمش رو گاز گفتم تو اینترنت نوشته صداشو برد بالا گفت انقدر اینترنت اینترنت واسه من نکن ما خودمون باغ آلبالو داشتیم و یه عمر شربت درست کردیم و مثل بچه های تهران لَه لَه آلبالو نزدم و عقدشو ندارم تنها چیزی که این موقع ها به ذهنم میرسه اینه که یه فحش زشت بدم که یکم فکر میکنم پشیمون میشم و سکوت میکنم