سلام بچه ها پدرم در اومد از بس برای خونوادم فداکاری کردم ولی هیچ کس قدر ندونست پدرم بعد بازنشستگی رفت یاسوج زندگی کنه خواهر و برادرام مجردن ۱۰ ساله که همراه بابام یاسوجن من خونم تهرانه درسم میخونم تو این ۱۰ سال مدام برادر خواهرام اومدن خونه من دراز مدت موندن یکیرو بدرقه میکنم بره سرو کله ی اون یکی پیداش میشه خسته شدم
ویکی از برادرا ۲ ساله خونمه تنبله همه کاراشو من انجام میدم حتی لیوان چاییشو هم برنمیداره
مدام فحش میده منو پشت سر شوهرم همش غیبت میکنه سر بچم اینقدر داد میزنه همرو به خاطر بابام تحمل کردم تا خونه بگیره
آقا تازه رفته خواستگاری واسه دختره میمیره حالا من از دختره بدم میاد مدام میگه باید تو اول به اون احترام بذاری بهش میگم اگه از تو احترام ندید ادم حسابت نکنه آخر پر روییه تو خونم نشسته آرامشمو گرفته خرج زندگیمو زیاد کرده اینم از پر رویی آقا
مدام پیش مامانم میگه دخترت به من رو نمیده ازم خوب پذیرایی نمیکنه مامانم هم کلی تیکه میندازه میگه کوکو شد غذا تازه دانشجوی پزشکی هم هستم کلی درس دارم بچه کوچیک دارم اینقدر حرص میخورم می ترسم سکته کنم بچم یتیم شه
چند بار هم گله کردم بهشون برخورده بهم میگن گندیده اخلاق