نمیدونم چمه
مثل روانیا شدم
شوهرمو دوس ندارم
فقط 8 ماهه ازدواج کردیم احساس میکنم دیگه تحملشو ندارم
الان یه هفتس دارم خودمو میخورم
تا یه چی میشه تمام بدیای خانوادشو خودش یادم میاد از اول
هفته پیش پاشدیم رفتیم خونه پدر بزرگش با 3 ساعت فاصله که عید قربانه
نگفت کار دارم نمیتونم فلانه گوله رفتیم بعد رسیدیم من تونیک تنم بود با شلوار لی با روسری مادر بزرگش اومده میگه لباس بلند بپوش حالا نوه های خودشون چی میپوشن بلیز کوتاه با از این شلوار ساپورتیا که همه جا رو میندازه بیرون با مانتو جلو باز
یاد بله برونم افتادم که رفته بودن تو اتاق خواب 1 ساعت نماز دقیقا 1 ساعت
5 شنبه جمعه تمرگید تو خونه الاف الاف اصلا من خونه باشم نمیره بیرون بعد الان عیده سیداس همه میرن جمع میشن میرن شهرستان چون بابا بزرگ بزرگ روستاس و سیده همه رفتن بعد الان میگه کار دارم نمیتونم بیام
میگه خودت برو
منه خر پول دارم؟؟؟؟ کار میکنم ماهی 2700 میگیرم همشو آقا میگیره باورتون میشه از 2700 نهایتا 100 تومن خرج خودم کرده باشم 50 تومن مونده برام همشو تا قرون اخر به بهونه های مختلف میگیره بعد یه روز فقط یه روزه اونم با این شرایط که همش خونه بوده این چند روزه نمیتونه بیاد
جالبه جمعه میگفت 3 راهو بکوبیم بریم خونه بابابزرگم جوجه پختن حال میده گفتم 3 ساعت بریم واسه یه جوجه؟؟؟؟؟؟ گفت اخه مامانم سختشه با ماشین راه بیاد بریم دنبالش گفتم من خستم تو برو بیارش که نشست ور در من واسه مادرش میتونه 6 ساعت رانندگی کنه که اون اذیت نشه واسه من یه روز وقت نداره
نمیدونم چه مرگمه انگار از روز اول آشنایی جلو چشممه که چقدر اذیتم کرده دارم میمیرم