امروز ظهر وقتی برگشتم خونه دیدم ای داد بیداد زبونه قفل گیر کرده در باز نمیشه
خلاصه زنگ زدم به شوهرم تا بیاد گفت ۱ ساعت دیگه اونجام
توی اون یکساعت انقدر به حال خودم افسوس خوردم و گریه کردم که توی این شهر غریب نه دوستی نه آشنایی هیچکس رو ندارم
همسایه ها دو تاشون تعارف کردن بنده خداها ولی خب سر ظهر خونه مردم رفتن زشت بود
خلاصه غریبی خیلی سخته خدا نصیبتون نکنه 😔😔😔