پس جای من بودی چیکار میکزدی از موقعی که اقدام کردم همه عروسا فامیل شوهرم که کوچیکتر من بودن و دیر تر ازدواج کردن حامله شدن خواهر شوهرمم دومیشو حامله ست به من نگفتهربود تا شش ماهگیش خودم فهمیدم شوهرم گف چرا به ما نگفتین، گفت خوب دل زنت میسوزه یوقتم به ما چشم بزنه انقدر دلم شکست سه تا عروساشونم شانس من با هم حاملن خیلی دیر تر از منم ازدواج کردن
من ی دوست داشتم 30 سالش بود دوتا پسر داشت بعد یروز بهم زنگ زد جیغ میزد گفتم چیه گفت حاملم گفتم خدایا شکرت من انقد خوشحال شدم ناراحت بود خودش بعد ی هفته دیدم زنگ زده خوشحاله گفتم چیه گف انقد دمنوش خوردم سقتش کردم خیلی خوشحالم من انقد ناراحت شدم اخه از مت خواسته بود بره پیش دکتر من برا سقت من نزاشتم دیدم اینکارو کرد باهاش کات کردم گفتم برا دوستی خوب نیست کسی ک قدر نعمت خدارو نمیدونه ارزش نداره تو کار خدا موندم ب ی کسایی بچه میده ک لیاقت ندارن یکی هم مث ماهاااا اینجوری.....
خدا لعنتشون کنه من زنداداشم با داداشم تو عقد کرده گی مشکل داشته رفته دادگاه داد میزده میخواسته داداشمو تحریک کنه برو با اون ابجی نازات .دیگه خیلی حرفااااااا خیلیییییییی ولی شوهرم اصلا بروم نمیاره میگه بچه اییم جفتمون دلگرمی میده خاهر شوهرم رفته بند ناف بچه همسایه رو اورده میگه برو باهاش غسل کن منم قاطی کردم گفتم نجسی مردم و اوردی برا من خرافاتا رو کنار بزارین
