من ی جاری دارم ک باهاش تقریبا صمیمیم.مادرشوعرم رابطه خوبی با من نداره و برا چزوندن دل من ی مدته با جاریام رابطشو خوب کرده.امروز از صبح با خونواده من رفته بودیم گردش.حدود ساعتای 10 بود ک مادرشوهرم زنگ زد ب شوهرم ک بیاین شب خونه ما ب بقیه هم قراره بگم.شوهرم گفت ک ما بیرونیم و نمیتونیم بیایم.)دوهفته قبل هم همین اتفاق افتاده بود).بعدبرگشتن شوهرم گیر داد ک بریم ی سر خونه مامانم من اولش خستگیو بهونه کردم و گفتم نمیام بعد شوهرم گفت اگه نیای تو خراب میشی و همه اینارو از چشم تو میبینن.منم دیدم ازصبح شوهرم با خونواده من بوده و نخواستم دلشو بشکونم گفتم بریم ولی سریع بلند شیم...خلاصه رفتیم اونجا ساعت11ونیم