وسایلشو توی خوابگاه جابجا کرد و رفت دنبال کارای اداری.فردا روز اول دانشگاه بود.دوستی که همون روز اول در بدو ورود به دانشگاه پیدا کرده بود شده بود دوست و خواهر و همدمش.
دانشگاه شروع شد.شده بود یکی از دانشجوهای تاپ کلاس.استادا خیلی قبولش داشتن.عالی داشت کار میکرد اما حیف که رشتشو دوست نداشت.سال اول بدون هیچ حاشیه ای گذشت.و به همراه دعاهای همیشگی مادر که بدرقه ی راهش بود و دلواپسیاش واسه دختر کوچیک و عزیزدردونش.همیشه نگران بود روری برسه که اون نباشه پیشرفت بچه هاشو ببینه.و اما شروع سال دوم...
- خانم ببخشید یه لحظه لطفا
×اقا من کلاسم دیر شده ببخشید
- بخدا زیاد وقتتون رو نمیگیرم
×خب بفرمایین اما فقط خیای سریع ۵ دقیقه ی دیگه کلاسم شروع میشه جلسات اول هم هست حتما باید باشم.
-راستش مدت زمان زیادی که شمارو دیدم و ازتون خوشم اومد یمدت بود گمتون کرده بودم چون نه اسمی ازتون میدونستم نه حتی رشتتون رو.
×من اصلا در حال حاضر به این چیزا فکر نمیکنم
لطفا فقط چنددقیقه حرفامو گوش بدین
اوکی من کلاسم ۵ تموم میشه لطف کنین بیاین جلوی در دانشکده.خداحافظ