دیروز رفته بودیم کوه به دعوت خواهرم و اونام یه گوسفند کوچیک کشتن و از دیروز صبح تا امروز ظهر اونجا بودیم بعد مامانم اینا خیلی وسایل برده بودن خونشون ما هم بردیم بعد یه سبد هم گوجه و بادمجون و کدو از سرزمین چیدیم با وسایلای دیگمون بردیم.اونجا مامانم با همه شوخی میکرد ولی خب خودمم حق میدم که شوخیاش یکم دل ادمو میزنه .ینی خیییییلی منو دوسداره و خیلی به فکرمه ولی نع جوری که شوهرم حسودی کنه ها.
بعد با شوهرمم رابطش بد نیس.بعد چندتا سگ اومده بود اطرافمون استخونـمیخوردن خیلی صداش میومد مامانم گفت یه نورده از این بادمجوناتو بده به این سگه دندوناشون شکست .روز قبلشم یه الاغ اومد این حرفو زد و شوهرم نرفته بود ارایشگاه موهاش بد شده بود وقتم نکرد که دیگه بره مسخره موهاش کرد.
بچه ها خانواده من کلا شوخ طبعن حتی شوهرمم خیییلی شوخی میکنه.ولی مامانم همه اخلاقش خوبه اما شوخیاشو با تیکه میندازه حس میکنم.