منگه بخورم باز ازدواج کنم اووف بار اول چه غلطی کردم ک دفعه دوم بهتر باشه
دور از جونت عزیزم . اینقدر زجرت داده مرتیکه که از ازدواج فراری هستی تا چند وقت . تا وقتی که همون دختر شاد خونه بابات بشی . اونوقت حال روحیت خوب میشه . دوس داری زندگی کنی و عاشق بشی
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
حالا من برعکس شمام برخلاف جنگ و دعوای همیشگی اما دوست داشتن هنوز بینمون هست بخدا منم از کارای شوهرم به ستوه اومدم مدام در حال جنگیم تا حالا هزاربار تصمیم گرفتم برم اما خب نه من میتونم برم نه اون میزاره که برم.هرکی یه جور درگیره
نمیدونم میگه مادرت چرا بهت زنگ میزنه چرا با خواهرت حرف میزنی چرا با برادرات قطع رابطه نمیکنی چرا بیر ...
به خاطر اعتیادشه نمیتونی ترکش بدی؟؟؟ بندازش کمپ آدم شه
فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
نه درست نمیشه بعد زندگی بعد طلاق مگه چطوریه من الانم انگار شوهر ندازم تنها هستم چه فرقی برا م ...
ميدونم چي ميگي باور كن منم همسرم بيشتررررر وقتا با من نمياد اصن كلا نمياد تنها هم اجازه نميده برم جايي بايد اويزون اين و اون باشم بخدا هيچ مردي همه چي تمام نيس زن ميتونه مردو كم كم بسازه تغيير بده باور كن خواهرشوهرم مطلقس وقتي الان ميبينم مطلقه بودن چقد بده ميگم اگه با بدي شوهرش ميساخت بهتر بود ي امتحان كن شايد تونستي از نو زندگيتو احيا كني