كنار همسرم دراز كشيده بودم و به صورتش نگاه مي كردم.به خواب مي رفت. دومين سالگرد ازدواجمان است. دوستش دارم و او نيز مرا. زندگي آرامي داريم. شايد يكي از آرام ترين زندگي هاي اين روزها، البته از پس سالها آشنايي و دوستي و صيقل خوردن. به اين فكر كردم كه آيا دوست دارم دوباره به روزي كه عقد كرديم برگردم، به روز عروسي، به هر روزي از روزهاي ديگر زندگي ام. پاسخ منفي بود. از هيچ انتخابي پشيمان نيستم ولي هيچ روزي هم برايم آنقدر خواستني نبوده كه هوس تكرارش را داشته باشم. روزهايي داشته ام كه از فرط تلخي هرگز منتظر تكرارش نباشم ولي روزهاي بسيار خاطره انگيز... نه، چيزي يادم نمي آيد. چرا همه چيز انقدر معموليست؟