2733
2734
عنوان

خواهر شوهر بیشعور

545 بازدید | 31 پست

خونه برادر شوهرم طبقه بالا پدر شوهرمه پسرم هر روز میرفت خونه مادر شوهرم با پسر عموهاش بازی بکنه تا دیروز چند تا حرف زشت زد گفت این حرف ها رو پسر برادر شوهرم گفت حالا شوهرم به مادر شوهرم گفت پسرم میاد اینجا حرف زشت یاد گرفته خواهر شوهرم برگشت گفت دیگه جلوش بگیرین نیاد اینجا 

به خاطر پسرتون گفته دیگه ناراحتی نداره

آقایون درخواست ندین🤫تو با قلب ویرانه من چه کردی؟💔 نابودم کردی دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه تو ب بچت هم خیانت کردی چون یه مادر شاد و خوشحال و با روحیه رو ازش گرفتی و یه مادر افسرده با حال بد بهش دادی....ازت نمیگذرم از همه زنای متاهلی که میدونستن زن داره ولی  بازم باهاش بودن و خام حرفای قشنگش شدن ...توروخدا برای حال دل خرابم دعا کنید😔


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

باز خوبه شوهرت زبون داره شوهره من ب خونواده اش میرسه لال میشه 

خشونت علیه زنان ؛  همیشه یک چشم کبود    و دندان شکسته    و دماغ خونی نیست!                  خشونت اضطرابی ست که در جان زن است؛ که فکر میکند باید     لاغرتر باشد،  چاق تر باشد،  زیباتر باشد،  خوشحال تر باشد،  سنگین تر باشد،  خانه دارتر باشد،  عاقل تر باشد!                        خشونت آن چیزی است که زن نیست و فکر میکند باید باشد.                                                         خشونت آن نقابی است که زن به صورتش میزند تا خودش نباشد تا برای مرد کافی باشد...
2738
باز خوبه شوهرت زبون داره شوهره من ب خونواده اش میرسه لال میشه 

دقيقا براي ما ک کوتاه نميان زبونشون شيش متره ولي اونا هر بلايي سرشون بيارن هيچي نميگن 

میشه برای حاجتم ی صلوات بفرستید😍😍مرسی❤️

راست گفته خب 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز