امشب بابام آب پاکیو ریخت رو دستم که یا سراسری تهران قبول میشی یا برای سال بعد میخونی
منم گفتم نه
امید داشتم برم دانشگاه یه شهر دیگه تا کمتر توی این جمع نکبت باشم. تو این هوای مسموم تهوع اور
حالم ازش بهم میخوره
هیچ وقت به اندازه امشب ازش متنفر نبودم
منی که تمام نوجوونیم تو غصه خیانت کردنای پی در پیش سوخت
منی که تو سال کنکور بعد از فهمیدن خیانت مادرم له شدم
حالم از این جو خونه بهم میخوره. از اینکه حتی طرز لباس پوشیدنمم اونجور که میخوام نیست. حالم بهم میخوره از این نظام برده داری مرد سالاری از این تفکرات پوسیده و خشک و احمقانه
احساس میکنم یه پارانویید روانیه. فکر میکنه من برم یه شهر دیگه خراب میشم
از خودش کثیف تر و خراب تر مگه هست؟
اگه تهران قبول شم یه بلایی سر خودم میارم
رتبمو بهش گفتم. ۳۰۰۰ گروه ریاضی. فقط گفت باید بهتر میشدی و رفت...
حالم ازش بهم میخوره که اگه من پسر بودم میذاشت برم و حالا نمیذاره
چیکار کنم من؟ هی دارم فکر میکنم کی میتونم خودم باشم؟ ۱۸ ساله که خودم نیستم
کل زندگیم همش دروغ تظاهر مخفی کاری
کی میتونم نفس بکشم؟
برای بار صدم امیدم نا امید شد
به چی این زندگی دلم خوش باشه؟
هم سنوسالای من تو اوج کیف شادی و خوش گذرونین
الهی اون نه
اما الهی من زودتر بمیرم و تیکه تیکه بشم
که مرگ شرف داره به این زندگی با ذلت