خسته ام با یه بچه کوچیک ۱سال و ۸ماه مدام خونه ام شوهرمم دیر از سرکار میا حوصله خانواده شوهرم ندارم برم اونور تو شهر غریب ام مدااااام فکرو خیالای الکی ولم نمیکنن فکر اینکع ارزومه جمع چهار نفره تنها بریم بیرون خانواده شوهرم نباشخ باهامون فکر اینکه میرم شهرمون خواهر زاده شوهرم دنبالم نیوفته هرجا میرم باهام بیاد هرشب خواب اینارو میبینم در حالی ک قرار نی جای برم یا برم شهرمون دلم گریه میخوا