پسر عمو شوهر م با دوست دخترش فرار کرده بودن یه هفته یه شهر دیگه بودن من بیمارستان شیفت شب بودم اومدم خونه دیدم خونمونن .ساعت ده که شد باهاشون رفتم پیش عاقد نامه ازمایشگاه رو اوردیم رفتیم محضر برا ساعت پنج نوبت عقد گذاشتیم وبرگشتیم یه ساعت بعدش برادر دختر اومد خونمون خاهرشو برد گفت ساعت پنج بیاین دنبالش بجان عزیز ترین کسم خاهرشو برد خونه اتیشش زد ومرد
ختم قران وچله میخونم کسی خواست بگه،خانمهادعاکنیدپسرم بیاپیشم یه صلوات برام بفرستید؛😔پسرعزیزم دلتنگتم پارسای من تااخرعمرمجردمیمونم تابرگردی وباخواهرت۳تایی زندگی کنیم😔😔خدایااینهمه دردبرای من زیادمن۲۱سالمه😢😔
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
یاخدا.چندسال پیش هم یه دختر چند محله اونطرف تر خونه ماازخونه فرار کرده بود و دوروز بعدش پشیمون شد برگشت خونه دوست پسرش اورده بودش گفته بود همین حالا بریم عقد کنیم پدر مادر دختره گفته بودن برو فردا باخانوادت بیا همون شب برادر دختره سرشو برید.فقط چندوقت دقیق نمیدونم پسره رو بخاطر ایجاد رعب ووحشت انداختن زندان بعدش ازادشد