و اما پارت اخر
میخوام اینجا تمومش کنم.ببخشید خیلی طول کشید سعی کردم با جزئیات بگم براتون.سوتی هم اگر داشتم به بزرگی خودتون ببخشید قطعا قصدم گول زدن و فالوور جمع کردن و پر بازدید شدن نبوده فقط دلم داشت میترکید نیاز داشتم بگم و بقیه بخونن😔
ساعت ۱۲ شب بهوش اومدم.یعنی هوشیاری کاملم نه.شوهرم با مکافات اومده بود تو بخش و گریه میکرد بالا سرم.چند لحظه دیدمش و باز از حال رفتم.فرداش بخاطر بقایای جفت کورتاژ شدم.باز بقایا داشتم.۱ هفته بخاطر تب ۴۰ درجه بیمارستان بودم.وقتی برگشتم خونه پدرشوهرم گفت بچه رو تو کشتی.تو به ما نگفتی مشکلاتتو اما من هزار بار فریاد زده بودم و فریادرسی نداشتم.فقط به حال و روزم گریه کردم.اون روزا مادرشوهرم دورم میچرخید و بهم میرسید.البته اونم کوتاه مدت بود و دوباره شد همون ادم قبلی.اما دستش درد نکنه کاراییم که کرد مادرم نکرد برام.مادرم اومد بیمارستان اما پدرم نیومد.دوباره ارتباطش با منشروع شد اول تلفتی و بعدش با پدرم اومدن خونمون.دیگه مثل سابق نیستن خیلی بهتر شدن اما خب چه فایده اون موقع که باید کنارن میبودن نبودن.اخه که سخت درد بی حمایتیه پدر و مادر 😔
بعدش سرکار رفتم دوماه اما خب اومدم بیرون بنا به دلایلی.الان ۳_۴ ساله عروسی نرفتم.بعد اون قضیه عروس و داماد نیبینم عصه ام میگیره.بخاطر حرف و حدیثا ارتباطمو با خیلیا که دوستشونم داشتم قطع کردم.مثلا دو روز دیگه تولد دختر خالمه بخاطر یه سری خاله زنک که میدونم ببینن منو تیکه بارونم میکنن نمیتونم برم و در نهایت اینکه الان همه چی خیلی بهتره اما من دیگه مثل سابق نیستم.یه مادر بچه ی مرده ی دلمرده ام که فقط داره دست و پا میزنه تا این رورای عمرشو سپری کنه.حواسمون به هم باشه به دلای هم.مرسی که خوندید بچه ها.بابت همه سوتیا عدرخواهی میکنم اما اونا بخلطر دروغگویی نیست و بخاطر نحوه نگارشمه.منم یکیم مثل شما فقط سرنوشتم تلخ بود همین