2752
2734
عنوان

داستان زندگی من از کودکی تا ازدواج.بیایین دوستای گلم😍

| مشاهده متن کامل بحث + 394961 بازدید | 2029 پست

اوففف ب خیر گذشت

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜

من برای جای ترک های پوستی بعد از زایمانم از روغن آنتی استرچ مارک برند آنانه استفاده کردم که یک برند سوییسی بود.

 برای من واقعا مثل معجزه عمل کرد. حتما تو دوران بارداری قبل از ایجادترک ها یا تا وقتی که ترک ها هنوز قدیمی نشدن و قرمز هستن استفاده کنید که زود برطرف بشه. برای ترک های ایجاد شده با چاقی یا لاغری هم عالیه. لینکشو میزارم چون میدونم دغدغه خیلی از ماماناس

2731
واقعا هم آه آه من اعصابم نمیکشه 

منمممممم😥

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
پارت بیستم پدرآرش اومد تو اتاق و گفت توروخدا من ابرو دارم جلو فامیل نکن دخترم گفتم اصلا و ابدا ن ...

خدایی اگ مامان و بابای من همچین کاری میکردن اصلا نگاهشونم نمیکردم 

ادم تا این حد صبور 

بچه بدنیا اوردن نباید چیزی واسش کم بذارن 

انگار طلب دارن از بچه اشون

پارت بیست و یکم


یه شوهر خاله دارم که زیاد ادم جالبی نیست و بابامم دل خوشی ازش نداره.اونجا خیلی شوخیای ناجوری با من و آرش کرد که موجب دلخوری خانواده ها شده بود.بعد از محضر منو آرشو با زور برد تو ماشین خودشون و کلی بوق بوق کردیم و البته به من خوش گذشت.پدرشوهرم همه رو برد دم بستنی فروشی مهمون که هرچی منتظر بابام اینا شدیم نیومدن زنگ زدیم گفتن ما رفتیم خونه.بستنیو خوردیم و پدرشوهرم اینا با ما اومدن خونه و بقیه رفتن.در زدیم یکی از خاله هام که خونمون بود با رنگ و روی پریده درو باز کرد.پدرشوهرم اینا امدن تو.مامانم از تو اتاق بیرون نیومد بابامم به هوای نماز خوندن چپیده بود تو اتاق.فضای سنگین و بدی بود.هم ما و هم اونا رسم داریم شب عقد خونواده عروس یا شام یا ناهار میدن اما مامان اینای من هیچ برنامه ای نداشتن.اونام که دیدن جو سنگینه و خبری از شام نیست شربت نخورده پاشدن رفتن.حتی خانوادم نیومدن خدافظی کنن.بعد رفتنشون بابام از اتاق اومد بیرون یقه شوهرخالمو گرفت و درگیر شدن گفت چرا با چرت و پرتات ابروی منو بردی.دعوا بالا گرفته بود و بزن بزن.خاله هام و اون یکی شوهر خالم پریدن وسط از هم جداشون کنن اما مشت بود که بابام میزد تو صورت شوهر خالم و اونم میزد بابامو.من بچه هارو که از ترس جیغ میزدن با گریه بردم تو اتاق.یه لحظه ارامش شد رفتم تو هال ببینم چیشده که تا بابام منو دید موهای بلندمو که تا زیر با.سنم بود پیچید دور دستش و حالا منو میزد.انقد کتک خوردم که خون از دماغ و دهنم راه افتاده بود و حالا شوهرخاله هام داشتن جلوی بابامو میگرفتن و با زور از من جداشون کردن.خاله هامم منو بردن تو اتاق و دیگه یادم نیست چیشد.از ترس فشارم افتاده بود و نیمه هوشیار بودم.فردا صبح یکم که بهتر شدم متوجه شدم تو خونه رو تختم بودم و خاله و مادربزرگم اینا گریه میکردن و سرم توی دستم بود.خالم با گریه موبایلمو داد گفت شوهرت همش زنگ میزنه ما جواب ندادیم ببین چی میگه.بیشتر از ۲۰ تا تماس داشتم.تا اومدم شمارشو بگیرم زنک زد و گفت من رسیدم دم خونتون جواب ندادی نگران شدم بیا درو باز کن.هر چی زنگ ایفونو زد مامانم باز نکرد نمیخواست بفهمه بابام کتکم زده.اما اون فهمیده بود دیشب خبرایی شده ول کن نبود.با مکافات چادر سرم کردم رفتم دم در تا منو دید با صورت زخمی و کبود دستشو گرفت به دیوار که نیفته.گفت ای وای دیدی دلشوره ام بیخود نبود چیکارت کردن اینا ای وای. و با زور نشست رو سکوی دم خونه.با بغض گفتم چیکار داری اینجا حالم خوب نیست جو خونمونم خوب نیست دعوتت کنم بیای بالا.گفت چطوری ولت کنم با این حال و برم.یه ربعی با زور دم در نشستم‌ پیشش.اونم گفت دیشبم خونه اونا دعوا بوده مامانش تا صبح گریه کرده و داد زده و گفته این خانواده رو از کجا پیدا کردی باید دخترشونو پس بدی و اینم باهاشون دعوا کرده بود.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢
فقط کنم بدتر از من اصلا از تاپیک بیرون نمیریا

آره دوست دارم تاپیکشو

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜
چیکار می تونست بکنه   کاری از دستش بر نمیومده

آخه در برابر همه ی رفتارهای باباش بازم با محبت و احترام باهاش رفتار کرده و حتی گلایه هم نکرده!

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 

پارت بیست و دوم


تا چند روز جو متشنج بود تا اینکه بعد از یه هفته مادرشوهرم زنگ زد گفت داریم میریم شمال بچه ها رو هم میخوایم ببریم.که بابام اجازه نداد.شوهرمم به خاطر من نرفت باهاشون‌.اما هروز میومد دنبالم و منو میبرد گردش و خرید‌.یه روزم به هوای گردش رفتیم خونشون که خالی بود و برای اولین بار کلی شیطونی کردیم.شبم دیر برگشتیم که بابام شاکی بود.مامانش اینا ۵ روز شمال بودن بعد که برگشتن پا گشا دعوتمون کردن.یدونه انگشتر و چندتا لباس و کلی سوغاتی از شمال برام اورده بودن.همون شب قرار جشن عقدو گذاشتن واسه ۱ ماه بعد یعنی ۳۰ شهریور.از اون روز به بعد تو تکاپوی خرید کردن بودیم همش خانواده اش کلی لباس و اینا برای من خریدن.بابام برای شوهرم کت و شلوار خرید اما هرکاری کردیم ساعت عقد نخرید و من هنوزم داغش به دلم مونده چون بعدشم پول دستمون نیومد بخریم و نه من و نه شوهرم هنوز ساعت نداریم.قرار شد چون خانواده شوهرم میخوان عروسی بگیرن هزینه عقد با ما باشه که مادرشوهرم گیر داد شما روز عقد ناهار ندادید الان باید به مهمونامون شام بدید.با کلی بدبختی بابام راضی شد.یه تالار فوق العاده بزرگ و خوشگل گرفتیم.با یه شام توپ و همه چی عالی بود.روز عقد من رفتم ارایشگاه و مامانم اخرین نفر اومد😑 همسرم اومد دنبالم رفتم پایین دیدم ماشین عقدمون یه پراید که به بدترین شکل تزیین شده اخه قرارمون چیز دیگه ای بود.تازه تو راه تصادفم کرده بودن.گفتم دسته گلم کو زد تو سرش گفت تو تصادف گذاشتم رو ماشین گم شده.هیچی دیگه رفتیم دسته گل خریدیم ولی مضخرف بود کلا چمن بود فقط و ۳ تا گل لای چمن.انقد که روم نمیشد تو عکسا دستم بگیرم.خلاصه چون شوهرم خودش پول اتلیه اینارو داد و زیادم پول نداشت واسه همین عکاسی خوبی نرفتیم و عکسا و فیلممون افتضاح شد و اصلا دلم نمیاد حتی نگاشون کنم الان.بازم کلی غصه داشتیم.رفتیم طرف قنادی که کیکیو که سفارش داده بودیم تاکید کنیم ساعت ۸ بیارن تالار.یه کیک سه طبقه ی فوق العاده که بازم شوهرم خودش پولشو داد.اومدیم بریم سمت تالار مادرشوهرم زنگ زد گفت نیایینا پدر و مادر عروس نیومدن زشته شما جلوتر بیایید.تا ساعت ۴ یعنی ۲ ساعت توماشین از گرما پختیم و ارایش منم ماسیده بود حسابی.در حالی که ما ساعت تالارمون ۲ بود تا ۶.بعدشم ۷ تا ۱۰ وقت شام  داشتیم تو رستوران تالار.من از گرما لای اون تور و شنلا در حال خفه شدن بودم و شوهرمم شاکی بود اساسی.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢
آخه در برابر همه ی رفتارهای باباش بازم با محبت و احترام باهاش رفتار کرده و حتی گلایه هم نکرده!

خانواده  همینه   ادم نمیتونه  یعنی قدرتشو نداره   من که خودم قربانی   خانواده  شدم  

چقدر بابات ابروتو برده اه ..اعصابم خورد شد والا شوهرت جنتلمنه خیییلی هم طرز خواستگاری هم کنار اومدن با خانوادت 

خیلی عاقلانه و دلی رفتار کرده

من اصلا همچین شوهری ندیدم خوشبخت بشید

مخاطب من اسی هست اوکی؟  
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687