2737
2739
عنوان

داستان زندگی من از کودکی تا ازدواج.بیایین دوستای گلم😍

| مشاهده متن کامل بحث + 394649 بازدید | 2029 پست

پارت هفدهم


تولد دختر خالم بود به آرش که گفتم رفته بود برام لباس مجلسی خریده بود و با یه شاخه گل اورد بهم داد.اون روزا تو فضا بودم انقدر بهم خوش میگذشت.هفته بعد آرشو خانواده اش با یه جعبه ی بزرگ شیرینی و کیک بزرگ و یه جعبه گل و یه دسته گل و کلی چیزمیز اومدن خونمون.سیاهه رو نوشته بودیم دادیم دست خانواده آرش.بابام ۶۰۰ تا سکه در نظر گرفته بود+یه زمین ۱۰۰ متری و قران و اینه شمعدان و و و و
باباش همه رو خوند و موافقت کرد اما به زمین رسید گفت این نه خلاصه کلی بحث تا اینکه مامانش گفت قبوله ولی عندالاستطاعه باشه.قبول کردیم و رسیدیم به مهریه بحث بالا گرفت باباش به هیچ وجه کوتاه نمی اومد.اخر سر گفت ما تفاهم نداریم ارش پاشو بریم.ارش با هول گفت بذار ببینم نظر خود مهتاب چیه.همه نگام میکردن و سکوت بدی بود.چشمم به آرش افتاد دلم لرزید. با استرس،نگرانی و التماس نگام میکرد.چشامو بستم.انگار که یکی به دلم بندازه بی اختیار گفتم به حروف ابجد اسم امام علی ۱۱۰ تا.اینو که گفتم باباش گفت قبوله اما کارد میزدی خون بابامو و مامانم در نمی اومد.خلاصه حرف خودم شد.مامانش شیرینیو باز کرد و به همه تعارف کرد انگشترمو نشونم داد و گفت شب بله برون دستت میکنم جلو چشم همه.اونا که رفتن بابام یه سیلی زد تو گوشم و گفت سرخود سرخود چرا واسه خودت میبری میدوزی احمق.از جلو چشام گمشو.تا صبح گریه کردم نفهمیدم کی خوابم برد.بابام و مامانم قهر بودن باهام و من غصه میخوردم.۵ روز دیگه جشن بله برونم بود مامانم گفت به من ربطی نداره خودت پاشو جمع و جور کن من مهمونی نمیدم.چقد گریه و التماس اما انگار نمیشنید.به گوش آرش رسوندم اینطور شده مامانش نیم ساعت بعد زنگ زد گفت اگه اجازه بدین بیام مهتابو ببرم ارایشگاه برای مراسم.مامانم اجازه نداد گفت نه هنوز عقد نکرده حق نداره دست به صورتش بزنه.منم انقد صورتم مو داشت شبیه اصغر سیبیل بودم😣خلاصه گفت خانوم شما بچه کوچیک دارین ما هم مهمونای نزدیکمون زیادن اگه راضی باشین بله برون منزل ما که بزرگتره.مامانم از خدا خواسته قبول کرد و زنگ زد به همه فامیل گفت.خاله هام همه جیغ داد که عزت دخترتو نبر زیر سوال اونا باید بیان مامانم گفت به کسی ربطی نداره و مرغش یه پا داشت.منم کلی غصه میخوردم.از اون طرف لباس و کفش درست و حسابی نداشتم برای مراسم.اخه پدرم هیچ وقت برام لباس مجلسی نخرید کلا یدونه داشتم اونم خالم داده بود.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

چقدر خوبه دختر با عزت و احترام  بره خونه بخت. من بابام حتی نپرسید پسرش چکاره اس. حتی نرفتن تحقیق. خونواده شوهرمم که کلا انگار نه انگار هیچ  کاری برام نکردن. کلا تو این دنیا هیچ کسی بامن مهربونی نکرد 

پارت هجدهم


خونه ما با خونه آرش یه ساعت فاصله داشت.سه روز قبلش شهر اونا بودیم رفته بودیم خونه خالم.داشتیم حرف بله برونو میریم که خالم گفت لباس چی میپوشی گفتم ندارم لباس گفت وا نمیشه که عروسیا مثلا پاشو ببینم من چی دارم بهت بدم.کل کمدشو ریخت بیرون اما من لاغرتر از خالم بودم و لباسا تو تنم زار میزد.نشستم کف اتاق غصه خوردن.خالم رفت با بابام حرف بزنه که برام لباس بخره اما گفت به من ربطی نداره.خاله و مادربزرگم دلشون سوخت به حالم.خالم گفت پاشو بریم بیرون ببینم چی پیدا میکنم برات.کل شهرو از صبح تا شب گشتیم اخرش یه کت و دامن شیک و زیبا چشممو گرفت.خالم گفت دوسش داری؟گفتم خیلی ولی قیمتش زیاده.گفت عیب نداره تو عروسی باید دلت شاد بشه.رفتیم تو و ۵۵۰ تومن اون کت و دامنو خرید برام قربونش برم.تو راه برام لباس زیر و جوراب شلواریم خرید.گفت وقت نیست بریم پی کیف و کفش و مانتو.عزیز کارتشو داد بدم بهت خودت برو بخر.شب برگشتیم خونه و من فرداش رفتم مانتو مجلسی و کیف و کفش بخرم که دیدم بابام اومد برای مامانمم کیف و کفش و لباس خرید با پول خودش اما من جدا از کارت عزیزم کشیدم.خیلی غصه ام گرفت.از اون مدل کفش که مامانم میخواست سایز پاشو نداشت و قرار شد فردا که روز مراسمم بود بریم ازش کفشو بگیریم و بریم.روز مراسم صبح پاشدم دیدم مامانم اینا نیستن.پیغام گذاشته بودن خودت بیا ما اومدیم خونه کیف و کفشم برو بگیر اومدنی.منم کلی وسایل داشتم نمیدونستم چیکار کنم.آقاهه که ازش خرید میکردیم گفته بود ساعت ۵ بیلیید.منم ساعت ۷ مراسمم بود.با بدبختی رفتم کیف و کفشارو گرفتم و انقد سنگین بود نمیتونستم تکونش بدم چون وسایل خودمم بود.سوار تاکسی شدم رسیدم میدون.از اونجا تا خونه خالم نیم ساعت پیاده راه بود و تاکسی خور نبود.منم پول کافی نداشتم آژانس بگیرم.مرداد ماه بود و هوام حسابی داغ.زنگ زدم خالم گفتم با ماشین بیا دنبالم.گفت بشین تا بیام.وسط میدون تو ظلّ آفتاب داشتم جزغاله میشدم.خالم زنگ زد گفت بابات ماشینشو گداشته پشت ماشین من الانم حمومه در نمیاد نمیتونم بیام آژانس بگیر من حساب کنم.هرچی گشتم آژانس نبود اونطرفا خیلی دیرم شده بودم و ارایشمم بخاطر افتاب و گرما پخش شده بود تو صورتم.من از بچگی قلبم ضعیفه و کلا نباید چیز سنگین بلند کنم اما هزار مکافات نیم ساعت موتده به مراسم خودمو رسوندم خونه خالم انقد وسایل دستم سنگین بود رد نایلونا دستمو بریده بود خون میومد.رفتم تو کل فامیل حاصر و اماده و ارایش کرده منتطر من بودن که بریم.اما از شدت فشار قشنگ یادمه قلبم گرفت و نفسم بالا نیومد همون دم درد از شدت نفس تنگی از حال رفتم.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢
2728
2740

پارت نوزدهم


یه کم که حالم سرجا اومد دیدم مادربزرگم بالا سرم نشسته با گریه حوله خیس و خنک میذاره رو صورتم.بابام اومد تو گفت پاشو به اندازه کافی لوس بازی دراوردی.۷ونیمه هزاربار زنگ زدن منتظرمونن.سرم درد میکرد و چشام سیاهی میرفت.خالم با بغض و گریه یه کم ارایشم کرد بغلم کرد دلداریم داد.مانتومو اتو کرد و تنم کرد.بابام با زور چادر مشکیمو سرم کرد.قیافم عینهو لشگر شکست خورده بود.راه افتادیم وسط راه باز قلبم گرفت خالم رفت برام اب خرید خوردم اروم پشتمو ماساژ میداد.رسیدیم و استرس هم به حال بدم اضافه شد.همینکه رفتم تو موج جمعیت اومدم سمتم و بغل و بوس و تبریک و منم چشمام جز سیاهی نمیدید.مادرآرش منو برد اتاق خودشون.مادربزرگ آرش اونجا نماز میخوند منو دید گفت عروس شمایی؟گفتم بله گفت پس چرا رنگ به رو نداری مادر.چرا جون نداری.مادرآرشو صدا زد و گفت دو سه تا شیرینی و ابمیوه برای طفل معصوم بیار داره از حال میره.تو دلم کلی ازش تشکر کردم.منو خوابوند رو تخت مادرش اینا ۵ دیقه بالا سرم نشست کمکم کرد یه چیزی بخورم واقعا حالم بهتر شد اما بغض داشتم.تا اینکه خالم اومد تو اتاق لباسام دستش بود.با کمک مادربزرگش لباسمو تنم کردن و یه کم ارایش.موهامم یه طرفه ریخت تو صورتم.از در اتاق خواب اومدم تو هال کوچیکه که با یه راهرو از پذیرایی جدا میشد و دید نداشت.در واقع تی وی روم بود.اونجا با مادرشو و خواهرشو و ارش که پشت در منتظرم بودن چندتا عکس انداختم.مامان بابامم صدا کردن که بیان عکس بگیرن باهامون.بابام تا منو دید قرمز شد گفت چادرت کو پس اینطوری میخوای بیای اونجا.من کت دامنم کاملا پوشیده بود و دامنشم قد ۹۰ بود و زیرشم ساپورت داشتم.خلاصه واسه اینکه بحث پیش نیاد مامان آرش چادر عروسی خودشو انداخت روسرم.بابام گیر داده بو چادر سیاهشو بپوشه😐😑مامانشم گفت عروسه شگون نداره سیاه بپوشه.زیر چادر اروم اشک میریختم و خلاصه وارد پذیرایی شدیم.همه بلند شدن جیغ و دست و هورا و موزیک و بزن و برقص.جمع خوبی بود همه چی یادم رفت و شادی به دلم برگشت.خیلی خوش گذشت بهمون.دفتر بله برونم که سیاهه رو توش نوشته بودیم دست به دست چرخید.افتاد دست خالم یهو رنگ خالم عوض شد.در گوش بابام یه چیزی گفت که اونم رنگش برگشت.پدرآرشو صدا کرد و رفتن اون ور.از استرس داشتم میمردم از جلو جمعیت رد شدم رفتم پیش بابام اینا و گفتم چیشده.بابا چشم غره رفت و گفت تو اینجا چیکار میکنی گمشو برو سرجات.خیلی ناراحت شدم جلو پدرآرش اونطوری گفت بهم اما گفتم تا نگی چیشده نمیرم.گفت چی میخواستی بشه یادته گفتم سکه ها رو کم نکن واسه همین بود.گفتم چیشده اخه.گفت مگه همین اقا اونشب جلو همه نگفت هرچی اینجا نوشتیم دیگه کسی حق نداره دست ببره تو سیاهه و چیزیو تغییر بده؟گفتم خب الان مگه چیشده؟سیاهه رو نشونم داد و گفت بفرما تحویل بگیر زمینی که عندالاستطاعه بوده رو پاک کردن.با تعجب به پدرآرش نگاه کردم و گفتم اره؟اونم گفت دخترم بخدا من نمیخواستم خاله ی آرش وکیله هی گفت اینو بعدا میتونن زنده کنن بعدا میتونن فلان کنن قبول نکنین مامانشم کلی جیغ و هوار که اگه نندازی به هم میزنیم منم گفتم باشه میندازیمش.بابام گفت چرا سرخود چرا به ما نگفتین؟گفت روم نمیشد اخه.من به باباش نگاه کردم و گفتم اقای.... نه بخاطر زمین اما بخاطر اینکه زیرابی میرین و دروغ و پنهون تو کارتونه من همینجا همه چیو تموم شده اعلام میکنم.رفتم تو اتاق لباسمو عوض کنم که بریم.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

بازم با همه ی سختی ها اگه آخرش آدم ب عشقش برسه اشکال نداره

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜

یه عده رو واقعا درک نمیکنم چرا اینقدر عجله دارن اه یه سره رو مخن بزار بزار بسته دیگه یکم صبر داشته باشید یکیم با احترام تایپ کرده تند میزاره هی اذیت کنید لیاقتتون همون قطره چکونیه والا ده صفحه یه بار یه خط بنویسه تازه قوربون صدقشم میرن 

اسی یه جاهاییش بلند خندیدم دمت گرم 

شکست یتیم است ولی پیروزی هزار پدر دارد.

یا خداااااا

واسه مردی بمیر که برات😇                              عابربانکشو دربیاره بچپونه تو کیفت😄💳 😎       تب کنه که چی بشه😏😏 برات نون و آب میشه😲😲   یه کم واقع بین باش😜😜

پارت بیستم


پدرآرش اومد تو اتاق و گفت توروخدا من ابرو دارم جلو فامیل نکن دخترم گفتم اصلا و ابدا نمیبخشم اینکارتونو.من زندگی که بخواد رو پایه ی دروغ و دور زدن بنا بشه نمیخوام(من از دروغ خیلی متنفرم و هیچی انداره دروغ ناراحتم نمیکنه).آرش اومده بود با التماس نگام میکرد اما نگاش نکردم که مبادا دلم بلرزه و پشیمون بشم.مادرش اومد تو اتاق جریانو فهمید گفت همینه که هست اقا ولشون کن برن اگه دلشون رضا نیست.ما هم دست فامیلو گرفتیم و برگشتیم.تو دلم کلی گریه کردم اما نمیشد کوتاه بیام تو این مورد.دو روز گذشته بود و از اونا خبری نبود.از شدتش غصه تب و لرز کردم و بردنم بیمارستان.یه شب بیمارستان بودم تو راه موقع برگشتن موبایل بابام زنگ خورد.نگاه صفحه اش کرد یه لا اله الی الله گفت و با غیض گفت شیطونه میگه جواب ندما.با بیحالی پرسیدم کیه؟گفت کی میخوای باشه اقای...... دیکه برام مهم نبود سرمو برگردوندم سمت پنجره و بیرونو نگاه کرد که صدای الو گفتن بابام اومد.یه کم حرف زدن و قطع کرد.گفت کلی اصرار و خواهش که فرداشب میخوان بیان.چیزی نگفتم و چشامو بستم.فردا شب اونا اومدن.یه لباس معمولی بدون هیچ ارایشی اومدم پیششون.سعی میکردم سرد و بی تفاوت به نظر بیام.با دیدن آرش قلبم انقد تند میزد که از صداش داشتم کر میشدم.زیر چشای آرشم گود افتاده بود.قیافه ی رنگ پریده ی منو که دید نیمچه لبخندش از بین رفت.تمام وسایل بله برونمو اورده بودن.چادرم کله قند نشکسته ام پارچه هام شیرینی و گلم انگشترم.باباش گفت آرش یه تعهد نامه بده که هر موقع داشت حالا یا زمین یا بهای زمینو پرداخت کنه اما تو سیاهه که بره تو عقد نامه و جز مهریه باشه ننویسیم.بابام گفت ما حرفمون یکیه قرار بود دست تو سیاهه نبریم.ما طبق اون پیش میریم که مامانش با یه غضب خاصی رو به آ ش گفت ببین اقایی که الان دو روزه داری با گریه و دادهوارو تهدید که الا و بلا خودمو میکشمو اینو میخوام و از این چرت و پرتا مغزمونو میخوری.اینو بنویسیم امضا بشه همه چیش پای خودته ها.اصلا رو من و بابات تو این مورد حساب نمیکنی.آرشم با خشم گفت چند دفعه از صبح اینو پرسیدی منم گفتم باشه.و بالاخره زمین عندالاستطاعه با کلی ماجرا رفت پشت قباله ام.بابام زنگ زد یکی از دوستای اخوندش اومد یه عقد موقت خوند برامون و نامه داد بریم آزمایش.فرداش دوباره حالم بهتر بود و اومد دنبالم رفتیم سراغ کارای ازمایش و خرید حلقه اینا.دو سه روز به همین منوال گذشت و بعد از ۷ روز رفتیم محضر برای عقد.همه فامیلای نزدیک دوتا خانواده اومده بودن.پدرشوهرم زیر لفظی ۶تا النگو بهم داد.اما پدر و مادرم هیچی ندادن سر عقد بهمون.فامیلای ما و اونام هرکدوم سکه و از این جور حرفا اوردن دادن بهمون.

آهای زندگی تو یه دل خوش به من بدهکاری😔😔💔💔 باردار نیستم،به یاد روزایی که باردار بودم و بچم نموند تیکر زدم دلم تنگ میشه واسه اون روزام😔😢

استارتر چه قدر صبوری!!!

مخصوصا در برابر پدرت....

آدم فقط پیش خدا تنها نیست........❤  خدای تو عذاب میکند ، خدای من می‌بخشد! خدای تو غضبناک است ، خدای من مهربان است ! خدای تو شعله ی آتش را زیاد میکند ، خدای من در های بهشت را باز میکند! تو با کوچکترین گناهی از درگاه خدایت رانده می‌‌شوی ، من با بزرگترین گناهم در آغوش خدایم جا می‌گیرم !تو مسلمانی، من هم مسلمانم ! خدای تو در مسجد است ، در سجاده است ، در جانماز است ، خدای من اما همین جا ست! کنارم نشسته ، نوازشم می‌کند ، با من چای مینوشد ، کتاب میخواند ، به دیگران لبخند میزند ، برایشان دست دوستی تکان می‌دهد! تو از خدایت میترسی ، من به خدایم عشق می‌ورزم!😊❤ لا اله الّا انت سبحانک انّی کنت من الظّالمین 💔 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز