پارت یازدهم
یکی دو ساعتی با هم بودیم.بعدش گفتم دیرم شده و باید برگردم.اخه مادربزرگم مهمون داشت باید ناهار میذاشتم.سوار ماشینش شدیم و منو تا سر خیابون رسوند.قبل پیاده شدن گفت دلم میخواست دستاتو بگیرم اما تا وقتی که نخوای اینکارو نمیکنم.در ضمن امروز بهترین روز زندگیم بود.
ته دلم ضعف میرفت با حرفاش.لبخند زدم و پیاده شدم.قبل بستن در گفت راستی فیلمای خارجی دوست داری.گفتم اره خیلی.خندید و خدافظی کرد و رفت.حالا من مونده بودم این جعبه کادوی توی دستمو چطور برای مادربزرگم توجیه کنم.کلیدو انداختم تو درو رفتم تو.تا منو دید گفت کتاب خریدی؟گفتم نه عزیز برای دوستم فردا تولدشه کادو خریدم (خدا منو ببخشه دروغ گفتم) گفت مبارکه دستت درد نکنه حالا لباساتو عوض کن بیا کمک.
اون روز هم گذشت فردا دوساعت قبل اینکه بابام بیاد دنبالم بهم زنگ زد گفت یه ربع میتونی بیای پارک سر خیابون.گفتم نهههههه الان بابام میاد گفت توروخدا.انقد قسم داد تا پاشدم به عزیز گفتم میرم یه دیقه سر خیابون مغازه لوازم ارایشی کار دارم(اون روزا عین اب خوردن دروغ میگفتم😐).رفتم اونجا منتظرم بود یه فلش ۳۲ گیگ بهم داد و گفت چندتا از فیلمای مورد علاقمو برات ریختم.بخاطر این گفتم بیای فلشو بهت بدم و اینکه دلمم برات تنگ شده بود.
از خجالت سرخ و سفید شدم و سرمو انداختم پایین.گفت اگه وقت داری یه نوشیدنی بخوریم قبول کردم.رفت با ۵ تا نوشیدنی جورواجور اومد.گفتم چه خبره؟گفت نمیدونستم چی میخوری چندتا مزه مختلف خریدم هرکدومو خواستی بخور.رانی پرتقالی رو برداشتم یه پسره فال فروش اومد گفت خاله فال میخرین؟الهی که خوشبخت بشین.یا اصلا الهی که به هم برسین.بهش یه ابمیوه دادم و تشکر کردم ازش.اونم یه لبخند رو لبش بود و به من نگاه میکرد.
بعدشم خداحافظی کردم و برگشتیم.۱ ماهی گذشته بود و من سخت مشغول امتحانات بودم و هرازگاهی فقط با پیام با آرش در ارتباط بودم.ماه رمضون مصادف بود با امتحانات.خیلی سخت بود.اخرین امتحانم بود بابام منو رسوند و رفت.وارد حوزه امتحانی که شدم دیدم دم در وایساده با یه کت ابی اسپرت.قیافم اینطوری بود😲😲😲
بدون توجه بهش خواستم در برم که منو دید از پشت داد میزد مهتااااااااب خاااااااانوم مهتااااااااب خاااااااانوم.کل دانشگاه برگشته بودن سمت من و اون😖😖زودی برگشتم تا بیشتر از این داد نزنه.گفتم عه شمایین خوبین ندیدمتون.هنوز نگاههای بچه های دانشگاه مخصوصا نگاه پسرا روی ما بود.اخه من تو دانشگاه به هیچ پسری رو نمیدادم.دوستامم همه با تعجب نگاه میکردن و میخندیدن بهم که از استرس عین لبو شده بودم.بهم گفت اینجا منتظر میمونم بعد امتحان باهاتون کار دارم.گفتم باشه و رفتم که امتحان بدم.حین امتحان کللللللی استرس داشتم نفهمیدم چطوری امتحان دادمو و اومدم بیرون.دیدم منتظرمه.گفت تموم شد؟بریم؟ گفتم اره قبل بیرون اومدن از حوزه همون دوستام که چشمشون روی این بود اومدن جلو.یکیشون زد زیر گوشم گفت کثافت مگه نگفتم این مال منه پس بگو چرا پا نمیداده با جنابعالی ریخته بوده رو هم.منم که تازه از شوک دراومده بودم یکی زدم تو گوش دوستمو و گفتم لیاقت داشتی تورو انتخاب میکرد نه منو.این فضولیام به تو نیومده.دلم خنک شد اما همینکه اومدم بیرون اروم اشک ریختم.دیدم تو ماشین منتظرمه.قبل سوار شدن به بابام زنگ زدم ببینم میاد دنبالم یا نه که گفت کار داره نمیتونه.با خیال راحت راه افتادیم دور دور توی شهر.کم کم از شهر دور شدیم مبادا کسی ببینتمون.اخر سر تو یه خیابون خلوت یه کم دورتر از شهر وایستاد.با کلی من و من گفت من خیلی از تو خوشم اومده و اینکه حس میکنم نقاط مشترک زیادی داریم با هم.دوست دارم این روابط قشنگ تا ابد ادامه پیدا کنه.گفتم چطوری؟گفت باهام ازدواج میکنی؟من شوکه به رو به رو خیره شدم😲انتظار داشتم مثل تو فیلما بهم حلقه بده زانو بزنه خب😒
چند دیقه بعد گفتم نمیدونم باید فکر کنم.گفت یه هفته خوبه؟گفتم اره.بعدش منو رسوند سر خیابون خونمون یه نایلون که توش دوتا شال خوشرنگ و چندتا لاک و یه عالمه لواشک بود بهم داد و رفت.