میگفت انقدر خوشحال بودم که حد نداشت فقط میخواستم زودتر شرطها رو بگن و من هم قبول کنم تا دوباره زنم برگرده و همه چی مثله سابق بشه
بعد ادامه داد پدر زنم گفت از این به بعد حق نداری از گل به دخترم نازکتر بگی با دل و جون قبول کردم و همونجا گفتم میدونم اشتباه کردم و دیگه جوونمم بره محاله دخترتونو ناراحت کنم
بعد پدر زنم گفت خوش رفتاری و خوش اخلاقی فقط باید سر لوحه کارت باشه که اونم از صمیم قلبم پذیرفتم و همونجا قول دادم
بعد آخریشو هم گفت که باید حق طلاقو بدی به دخترم تا هر وقت ازت بد رفتاری دید راحت بتونه ازت جدا شه
میگفت اینو که شنیدم انگار یه سطل آب یخ ریختن روم ؛ فقط میگفت از پدر زنم اجازه گرفتم چند روز در موردش فکر کنم و بعد هم داغون از خونشون اومدم بیرون
بعدش اومدم خونه مادرمو همه ریختن سرم که چی شد و کارتون به کجا رسید وقتی هم گفتم چی شده ؛ همه مخصوصا مادرم کلی نصیحتم کرد که این کارو نکنم چون یه نقشه است و به محض اینکه حق طلاق رو به زنم بدم میره راحت ازم جدا میشه و با اموالی که به نامش زدم دیگه حتی یاد من هم نمیکنه
میگفت بدجوری سر دو راهی بودم و اطرافیانمم همش نصیحت میکردن که تو که هر چی داشتی و نداشتی به نامش کردی دیگه این کارو نکن نزار راحت همه چی از گلوش پایین بره خلاصه واسه طلاق گیر توعه و این آخرین برگ برنده رو از دست نده
میگفت مثه مرغ سر کنده شده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش آخرش با وجود اینکه همه مخالف بودن تصمیم گرفتم قبول کنم چون اگه قبول نمیکردم هم زنم نمیخواست باهام زندگی کنه و در هر صورت زندگیم داشت از دست میرفت ولی با قبول کردن دادن حق طلاق یه امید کوچیک بود که دوباره زنم برگرده و همه چی مثله اول بشه