چند وقت پیش رفته بودم تهران خرید واسه دخترم ؛ برگشتنه یه سمند سفید نو سوار شدم من و دخترم عقب نشستیم؛ بقییه مسافراش آقا بودن ؛
راننده یه مرد میانسال و جای برادری خوش تیپ بود که وقتی ازش خواستم واسه دخترم کمی تخفیف بده خیلی خشک و جدی گفت نمیشه ؛ منم چاره ای نداشتم قبول کردم و نشستم و حرکت کردیم
کمی که گذشت راننده انگار یه آشناییتی با آقای مسافری که جلو نشسته بود داشت چون شروع کردن از هر دری حرف زدن
مسافره از راننده کار و بارشو پرسید و اونم شروع کرد که چقدر لوازم یدکی ماشین گروون شده و دیگه مسافر کشی نمی ارزه و از این حرفا
بعدش شروع کرد از خودش و زندگیش گفتن که با وجود همه گرونیها از زندگیش خیلی راضیه چون خدا به جای زن یه فرشته نصیبش کرده
میگفت تا ساعت دو بعداز ظهر تو اداره کار میکنه دو به بعد بدون اینکه وقت داشته باشه که بره خونه ناهار بخوره میره مسافر کشی ؛ میگفت ناهار یه چیزی که فقط ضعف دلمو بگیره میخورم بعد گاهی تا ساعت یک و دو نصف شب مسافر کشی ام ؛ ولی سعی میکنم تا ده یازده خودمو برسونم خونه تا هنوز جایی بازه با خانمم بریم خرید واسه خونه ؛ میگفت یه ربع مونده برسم خونه بهش زنگ میزنم که بچه ها رو هم حاضر کنه ببریم بیرون یه دوری با هم بزنیم و خریدی کنیم
میگفت با اینکه اون موقع معمولا از خستگی رمق ندارم ولی با دیدن زن و بچه ام تمام خستگیم از تنم بیرون میره و هیچ وقت خستگی و ناراحتیمو با خودم تو خونه نمیبرم
چون همش دلم پیش خانممه که دست تنها صبح تا شب با دو تا بچه تو خونه سر و کله میزنه