شروع کرد بگه این چند ماه که نیمده با ما و بره اینطوری شده( اخه مادرش این چند ماهم مریض بود). و من حالا که یکم بهتر شدم ولش نمیکنم بچمو فلان و اینا گفتم هر کار میدونین تا بکنیم من که دیگه عقلم به جایی نمیرسه. گفت زنگش میزنم باهاش حرف میزنم. حالا امروز زنگ زده میگه اره یه روز بهم گفت شوهر خواهر خودت اعتیاد داره و این حرفا. انقدر دلم سوخت که نگو مثلا خواست بگه تو خونوادتون هست. دلم از این میسوزه شوهرم با سادگیاش غرور و آبرو منو برده. تازه مامانش دهن لق حالا همه خواهر برادراش هم میدونن. باورم نمیشه منه شاگرد زرنگ دانشگاه که همه میگفتن تو عاقلی چرا دلم به حالش سوخت و باهاش ازدواج کردم که اصلا همه انگشت به دهن موندن حالا مادرش با همه کم و کاستی ها که برام گذاشت بیاد با این لحن بخواد حرف بزنه. حالا هم میگه همین چند ماه اینجوری شده در صورتی که از اول همینطوری بود. بهش گفتم از اول اینطوری بود حالا بیشترش کرده. خجالتمیکشم شوهرم جلو همسایه ها سیگار دستشه دلم برا بچم میسوزه. جلو جاریم خورد میشم. غرورم له شده هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه زندگیم قلبم به درد اومده چرا خدا کمکم نمیکنه