اسی مادرشوهرمن،وقتی ناراحته هی میخوره،یه خاطره ازپرخوریش موقع دعوا بگم بخند شاشی،یه باربرادرشوهرم پیراهن سفیدشو اورد من اتو کنم،اویز کردم کناپرده بعدشام اتوکنم،سرسفره مادرشوهرم باپدرشوهرم بحثش شد🙄😓منم تازه عروس،بعد هی ج پدرشوهرمو میدادومیخورد نمیذاشت سفره رو جمع کنم،منم استرس پیراهنو داشتم تودعواچیزی نشه،اروم اروم میخواستم جمع کنم مادرشوهرم هی میخورد ودعوامیکرد،دختر یهو پدرشوهرم صبرش تموم شد ویه کاسه ابگوشت وپرت کرد😭😭😭😭😭😭یهو ریخت روپیراهن بردارشوهرم😰😰😰😰😰😰بابدبختی بردم شستم مگه میرفت،فرداش به مادرشوهرم گفتم چراسفره روول نمی کردی یکم مثل حاله لکش روپیراهن بنده خداموند😤گگفت عصابی میشم میخورم😶