2737
2734

سلام دوستان ببخشید من یه کم از ریز قضایا میگم که متوجه بشین چی به چیه و ببخشید که یه کم طولانی میشه...

ما شهرستان زندگی میکنیم داداشم چهار سال پیش به پیشنهاد زنش کوچ کرد رفت تهران برای کار تازه عروسی کرده بودن

اولش یه کم از خصوصیات و طرز زندگی کردنشون و کارشون بگم بعدم بقیه چیزا... داداشم یه ذره مغروره یعنی سر هر کاری میره اگه مثلا طرف بگه این کارو بکن و فلان چیزو بردار بذار اون طرف تر بهش بر میخوره میگه مگه تو کی هستی که این همه به من دستور میدی زن و شوهر اهل پس انداز نیستن یکسره پولشونو میدن به گوشیای آنچنانی یکسره از رستوران غذا میگیرن خیلی اهل تنقلات خوردن هستن اصلا بفکر آینده شون نیستن من همیشه نصیحتشون میکردم به داداشم میگفتم زشته هر چند ماهی یکبار جا عوض میکنی و یه جا بند نمیشی این همه داری زحمت میکشی چرا قدر پولاتو نمیدونی چرا پس انداز نداری که محتاج خلق این دوره زمونه نشی چرا سعی نمیکنی خونه بخری ماشین بخری و از این حرفا هرموقع هم شروع میکردم به نصیحت کردن و راهنمایی کردن اول که خوب گوش میداد اخرسرم داد میزد که اصلا به تو چه دوست دارم همینطوری باشم به زنش یواشکی میگفتم خواهشا تو مدیریت داشته باش تو پس اندار کن اصلا برو طلا بخر سکه بخر فردا واسه خودتون یه چیزی داشته باشین اونم فقط یه لبخند ملیح تحویلم میداد و میگفت باشه و دریغ از یه کم گوش کردن و سر به راه شدن همیشه وضع به همین منوال گذشته الانم هیچ فرقی نکردن و همینطوری هر روز جا عوض میکنن و هی میرن به شرکتهای خدماتی پول میدن که واسشون کار جور کنن....

داداشم خیلی وابسته به مادرم بود مادرمم تو زندگی هوای داداشمو خیلی داشت همیشه میگفت اگه بمیرم داداش کوچیکتون بدبخت میشه چون هیچ پشت و پناهی نداره همیشه نگران بود وقتی مادرم فوت کرد داداشم افسردگی گرفت هر روز گریه و زاری میکرد هیچ وقت اون گریه هاش از یادم نمیره بخاطر همین دلم خیلی براش میسوزه و همیشه سعی کردم کمکش کنم که غم بی مادری اذیتش نکنه و حتی میگم روح مادرم در آرامش باشه وقتی میبینه یکی هست که از پسرش حمایت میکنه و تو تنگنا نیست....

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728

خلاصه وقتی رفتن تهران بعد از سه چهار ماه داداشم یه شب زنگم زد گفت زنم تو تل گرام با یکی ارتباط داره و واسش عکس فرستاده بهش گفتم شاید داری اشتباه میکنی زود قضاوت نکن داداشم عصبانی شد گفت برو تو تل گرام خودت و گوشی رو قطع کرد رفتم خصوصی دیدم عکس زن داداشمو فرستاده که ببخشید لخته لخت عکس گرفته از اعضا و جوارحش داداشم گفت اینام قضاوته؟ این عکسارو فرستاده واسه یه پسر حالا معلوم نیست اون حیوون کیه هرچی بهش پیام میدم و زنگ میزنم گوشیش خاموشه زنمم چیزی به من نمیگه همه چیرو انکار میکنه و هی میگه عسکای من نیست در صورتی که چهره زن داداشم مشخص بود

من جرات نکردم تو این مسله دخالت کنم از طرفی هم میترسیدم قضاوت کنم گفتم شاید باز اشتباه میکنیم تهمت نزنیم هرچی باشه ناموس خودمونه یه جورایی تف سربالاس بهش گفتم ببین داداش تو ناسلامتی مردی اگه میدونی زنت داره بهت خیانت میکنه یه فکری به حال خودتو زندگیت بردار گفتم شاید عقلش کشیده از چه لحاظ بهش گفتم

من دیگه دنبال این قضیه رو نگرفتم گفتم زن و شوهرن خودشون حل کنن و داداشم خودش اگه میخواد از زنش جدا شه خودش دنبال کاراش باشه که فردا روزی نگن خانواده پسره دخالت کردن ولی یکسره ذهنم مشغول بود خیلی سعی کردم گوشی رو بردارم از داداشم بپرسم چی شد چیکار کردی ولی جرات نکردم داداشمم به ما هیچ خبری نمیداد

 بعد از چند ماه اومدن شهرستان ولی انگار نه انگار اتفاقی افتاده هر دو باهم خوب بودن البته به ظاهر من داشتم دیوونه میشدم همش با خودم میگفتم داداشم چطوری تحمل کرده الان تو چه حالیه چطور کنار اومده با این قضیه

2738

خدا شاهده چشمم به زنش میفتاد همش اون عکسا میومد جلوی چشمم نمیدونم ازش متنفر میشدم یا یه حس دیگه ای هرچی بود مثل یه آدمی که تو باتلاق گیر افتاده و فقط دست و پا میزنه و هیچ کاری هم از دستش برنمیاد بودم بازم سکوت کردم

دو سه روزی بعد از اومدنشون زنشو برد خونه مادرش که روستا بودن خود داداشم اومد خونه من بهش گفتم چیکار کردی اون قضیه رو

گفت همین الان رفتم عکسارو نشون خاله اش دادم که رو سر خواهرزاده اش قسم میخوره رفتم گفتم اینم از فرشته ای که تعریفشو میکردی هی میگی من بدم و مرد زندگی نیستم و از این حرفا

گفتم عکس العمل خاله اش چی بود میگه همونجا گوشی رو برداشت به زنم زنگ زد زنمم منکر همه چی شد خیلی راحت فقط دو کلمه گفت دروغه بعدم گوشی رو قطع کرد

به داداشم گفتم حالا میخوای چیکار کنی گفت هیچی دارم زندگی میکنم دیگه من شاخ دراوردم اصلا باورم نمیشد یه مرد خیلی راحت بتونه از این مسائل رد بشه و براش مهم نباشه گفت میبرم تهران زیرنظرش دارم تا ببینم چیکار میتونم بکنم

رفتن تهران و منم همچنان تو فکر وخیال موندم کم کم دیدم خواهرام همه میدونن از این قضیه میگن خود داداشمون گفته بهشون ولی هیچ کاری انجام نمیده بعد از اون یکی دوبار باز داداشم زنگم میزد با عصبانیت از زنش پیش من شکایت میکرد و هی میگفت این فلان کرده این با کی رفته بیرون نصف شب اومده خونه و از این حرفا منم بهش گفتم اگه مطمئنی چرا ازش جدا نمیشی همچین زنی رو میخوای چیکار چرا داری با آبروی خودتو ما بازی میکنی یه فکر درست و حسابی بردار و خودتو خلاص کن

اینم بگم که داداشم وقتی با زنش ازدواج کرد همه میدونستن بچه دار نمیشه وقتی اقدام کرد برای سربازی رفت معاینه دکتر بهش گفته بود مشکل داری و بچه دار نمیشی و از این حرفا بخاطر همین هم معاف شد از سربازی حتی خود زنش هم میدونست زن داداشم تو روستای کوچیکی زندگی میکردن آشنا بودن خواهرزاده ی یکی از زن داداشام بود وقتی رفتیم خواستگاری من پیش دختر عموهاش که کنارش نشسته بودن سربسته گفتم ببین مریم تو خبر داری که برادر ما واسه چی معاف شده گفت اره گفتم پس با رضایت خودت الان داری بله میگی بهش دیگه اره؟ سرشو به عنوان آره تکون داد و مثلا خجالت میشکه سرشو انداخت پایین منم نمیخواستم پیش دخترعموهاش مسئله رو باز کنم گفتم روستای به این کوچیکی شنیده چون همه میدونن حتی زن داداش دیگه ام که خاله اش میشه قضیه رو میدونه پس بهش گفته

خلاصه الان چند سال از اون قضیه عکسا و این چیزا میگذره ما هم مثل بی عرضه ها هیچ کاری انجام ندادیم داداشمم سکوت کرد و به زندگیش ادامه داد فقط تو این مدت هرموقع به مشکل مالی میخوردن من به داداشم کمک میکردم چون پدر و مادر نداریم و داداشم از من کوچیکتره خودمو مسئول میدونستم و سعی میکردم نذارم تو مشکلات تنها بمونه در صورتی که خودمم یه حقوق درست و حسابی نداشتم و مستاجر بودمو کلی مشکل مالی داشتیم



ببخشيد ولي خودشون عقل دارن به شما چه ربطي داره هي بهشون تذكر ميدي؟!

اگه عقل داشتن که این کارها رو نمی کردن

خدایا... هرکس... بیادم هست بیادش باش کنارم نیست کنارش باش و اگر تنهاست پناهش باش

Click Here 2 Get Free Comment Pics
Free Glitter Graphics




ببخشيد ولي خودشون عقل دارن به شما چه ربطي داره هي بهشون تذكر ميدي؟!

نه گاهی ادما احتیاج ب تذکر دارن ...تا ب خودشون بیان

وقتی همه بگیم مملکت با حرکت من ی نفر درست نمیشه نباید توقعم داشته باشیم ک جهان اول و دوم باشیم ...من اگه اب استفاده نکنم درست میییشه ؟؟؟ من اگه ماشین نخرم درست میشه؟؟؟ من اگه طلا نخرم درست میشه ؟؟؟ من اگه اشغال نریزم محیط زیست مشکلش حل میشه؟ من اگه کتاب بخونم فهم مملکت میره بالا؟؟؟ من ی نفر اگه راهنما بزنم همممه مشکلات راهنمایی رانندگی حل میشه ؟؟؟؟ هممممش همممینجوری حرف میزنیم ...این من منا میلیون ها منه

داداشم با زنش یکسره اختلاف داشت زنش هم هر سری فقط میگفت شما سر من شیره مالیدید شما راستشو به ما نگفتید که داداشتون بچه دار نمیشه و اومدید خواستگاری هر سری هم من بهش میگفتم زن داداش جان من خودم بهت گفتم شب خواستگاری از طرفی خاله ات که جاریت میشه قضیه رو میدونست یعنی بهت نگفته؟ اصلا شما تو روستا به اون کوچیکی زندگی میکنید همه از قضیه معاف شدن داداش ما خبر داشتن مگه میشه شما خبردار نباشین اصلا گیرم که خبردار نبودید چرا تحقیق نکردید چرا برات مهم نبوده که شوهر آینده ات واسه چی معاف شده درجواب من فقط سرشو مینداخت پایین میگفت من نمیدونم شما به ما دروغ گفتید

من چندبار بهش سربسته گفتم ببین مریم جان اگه دلت بچه میخواد از داداش ما جدا شو برو دنبال سرنوشتت برو با کسی که بتونه بچه دارت کنه ولی جدا شو از شوهرت بعد برو پی کسی دیگه اونم یکسره میگفت و میگه که مشکل ما بچه نیست میگم پس مشکلت چیه میگه شوهرم بیخود عصبانی میشه سرم داد میزنه و از این حرفا بهش میگم ببین دردش چیه قبلا که اینطوری نبوده ببین چرا اینطوری شده چرا سر یه کاری بند نمیشه و هی میاد بیرون و مثل بلاتکلیفا مونده و نمیدونه چیکار کنه حتما یه مشکلی هست که بین خودتونه پس حلش کنید ولی من بازم جرات نمیکردم به روش بیارم که چیکار کردی و داری میکنی که شوهرت اینطوری شده و مثل مرغ سرکنده شده فقط دلم به حال داداشم میسوخت و هیچ کاری هم از دستم برنمیومد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد همین بود که از لحاظ مالی نذارم جوش بزنه و تو سختی بیفته

عید امسال بود که من سرکار بودم یکی از دخترای روستا که منو و خانواده رو کامل میشناخت و دوست زن داداشم بود اومد دادگاه از داداشم سوال کرد گفت کجان چیکار میکنن گفتم فعلا تهرانن و هر روز جا عوض میکنند داداشم یه ذره بی مسئولیته اونم گفت مشکل از داداشت نیست زن داداشت مشکل داره چند سال پیش که هنوز اینجا بودن و نرفته بودن تهران یک ماه اومدن خونه ما موندن من شاهد بودم زن داداشت اصلا به حرف داداشت گوش نمیداد سرش داد میزد و هر کاری دوست داشت انجام میداد یه روز زن داداشت گفت میخوام برم تا خونمون یه کم وسیله بیارم گفتم برو وقتی داداشت اومد دید زنش نیست گفتم رفته تا خونتون مثل جن زده ها داد زد سرم گفت چرا گذاشتی تنها بره و سریع رفت خونشون بعد از چند ساعت دیدم زن داداشت هراسان اومد خونه داداشتم عصبانی اومد بگیره بزنه گفتم چی شده اینجا دعوا نکنید برید بیرون داداشت گفت رفتم خونه دیدم با یکی تو خونه اس گفتم این کیه حرف نزده و فرار کرده اومده اینجا گفت با شوهرم داداشتو آروم کردیم و زن داداشتم انکار میکرد هی میگفت دروغ میگه و از این حرفا بعدم نصف شب از خونه زد بیرون به داداشت گفتم پاشو برو دنبالش نذار یه زن این وقت شب تنها بره بیرون رفت دنبالش بعد از چند ساعت خوب و خوش و خرم اومدن وسایلشونو جمع کردن رفتن خونشون... میگفت وقتی شوهرم این صحنه رو دید گفت این مرد یا خیلی بی غیرته یا خیلی وابسته اس یا میترسه اگه من بودم زنمو همین جا چالش میکردم تو زمین...

من وقتی اینارو شنیدم فشارم افتاد اصلا باورم نمیشد همچین قضایایی بوده و ما خبر نداشتیم و چطور داداشم این همه سال طاقت آورده چیزی نگفته همش با خودم میگفتم چطوری تحمل کرده چرا اصلا با همچین زنی زندگی میکنه چرا ولش نمیکنه چرا طلاقش نمیده ولی بازم جرات نکردم گوشی رو بردارم به داداشم قضیه رو بگم به زنش بگم این حرفا چیه پشت سرت از این میترسیدم که فردا همین داداشم بگه تو داری به زنم تهمت میزنی پس طبق معمول سکوت کردم...

تا یه هفته پیش داداشم به من زنگ زد گفت میخوام بیام شهرستان گفتم چرا گفت خسته شدم از کار کردن از حمالی کردن گفتم خب داداش من بیای اینجا چیکار کنی همه بیکار هستن اینجا مگه اینجا کار پیدا میشه میخوای خودتو آواره کنی

گفت الانشم آواره هستم با این کارای زنم هر روز با یکیه باز برداشته عکس فرستاده واسه یه پسر شمالی گفتم یعنی چی فقط سربسته گفت همین دیگه خسته شدم از دست کاراش بهش گفتم یا با من بیا شهرستان یا من خودم میرم اونم میگه خودت برو من نمیام به مادرش زنگ زده مادرش گفته تو برو پیش داداشت بمون بذار شوهرت هم هر غلطی دوست داره بکنه ...

منم دیدم اینطوری نمیشه دلو زدم به دریا گفتم گوشی رو بذار رو بلندگو به زن داداشم همه چیرو گفتم که ما از همه کارات خبر داریم فقط به روت نیوردیم بخاطر اینکه ناموس ما بودی سکوت کردیم گفتیم شاید خودت سر عقل بیای از خدا و آخرتت بترسی از آبروت بترسی داداشمم پشت تلفن میگفت این اگه از آبروش میترسید نمیرفت با برادر شوهر فاطمه (فاطمه هم دخترخاله زن داداشم میشه هم برادر زاده من) نمیریخت رو هم بهش پیام عاشقانه نمیداد من اصلا باورم نمیشد همچین ریسکی کرده باشه با خودم میگفتم با کدوم عقل و شعورش این کارارو میکنه

با داد و بیداد به زن داداشم گفتم تو به یه مرد دیگه به یه زندگی تعهد دادی چرا این کارارو میکنی اگه دلت پیش کسی دیگه اس برو طلاقتو بگیر بعد هر غلطی دوست داری بکن چرا با آبروی ما بازی میکنی چرا بفکر آبروی پدر و مادرت نیستی چطور میخوای به چشم پدر و مادرت و برادرات نگاه کنی اصلا از خدا نمیترسی که یه جا اساسی حالتو بگیره یکسره مینالی که پول نداریم هر روز اسباب خونه رو دوشمونه تو خیابونا دنبال کاریم فکر کردی اینا بخاطر چیه بخاطر گندکاریای توئه که زندگیتون برکت نداره گفتم یه بنده خدایی اومده پیشم گفته زن داداشت فلان غلط رو کرده میدونی واسه ما چقدر سخته که پشت سر ناموس ما این حرفا باشه

زن داداشم فقط ساکت بود هیچ حرفی پشت تلفن نمیزد فقط داداشم میگفت این میگه مشکل ما این چیزا نیست من بچه میخوام هر روز داد و بیداد میکنه که تو تخم نداری تو بی پدر و مادری تو به من راستشو نگفتی که نمیتونی بچه دار بشی... منم گفتم زنت غلط کرده این لیاقت مادر شدن نداره میخواد مادر بشه از تو طلاق بگیره بره با یکی دیگه تا مادر بشه به داداشم گفتم اگه میخواد باهات زندگی کنه باید همینطوری که قبولت کرد و بله گفت قبولت کنه و با شرایطت کنار بیاد هی نگه بچه میخوام از همون روز اول هم میدونست مشکلت رو خودش قبولت کرد دیدم داداشم میگه الان باز میگه مشکل من بچه نیست این تو یه کاری بند نمیشه هر روز کار عوض میکنه و زود عصبانی میشه و احترام منو نداره مشکلم ایناس... منم گفتم تکلیف خودتو روشن کن معلوم نیست به چه دینی هستی مشکلت بچه دار نشدن برادر ماس مشکلت عصبانی بودنش هست چیه

ولی ما مشکل داریم باهات با این کارایی که میکنی حرفت افتاده تو دهن مردم جمع کن این حرفارو به خودت بیا داری با خودت و ما چیکار میکنی اگه میخوای با داداش ما زندگی کنی باید توبه کنی و مثل یه خانم باحیا زندگی کنی بچسبی به زندگیت

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687