خدا شاهده چشمم به زنش میفتاد همش اون عکسا میومد جلوی چشمم نمیدونم ازش متنفر میشدم یا یه حس دیگه ای هرچی بود مثل یه آدمی که تو باتلاق گیر افتاده و فقط دست و پا میزنه و هیچ کاری هم از دستش برنمیاد بودم بازم سکوت کردم
دو سه روزی بعد از اومدنشون زنشو برد خونه مادرش که روستا بودن خود داداشم اومد خونه من بهش گفتم چیکار کردی اون قضیه رو
گفت همین الان رفتم عکسارو نشون خاله اش دادم که رو سر خواهرزاده اش قسم میخوره رفتم گفتم اینم از فرشته ای که تعریفشو میکردی هی میگی من بدم و مرد زندگی نیستم و از این حرفا
گفتم عکس العمل خاله اش چی بود میگه همونجا گوشی رو برداشت به زنم زنگ زد زنمم منکر همه چی شد خیلی راحت فقط دو کلمه گفت دروغه بعدم گوشی رو قطع کرد
به داداشم گفتم حالا میخوای چیکار کنی گفت هیچی دارم زندگی میکنم دیگه من شاخ دراوردم اصلا باورم نمیشد یه مرد خیلی راحت بتونه از این مسائل رد بشه و براش مهم نباشه گفت میبرم تهران زیرنظرش دارم تا ببینم چیکار میتونم بکنم
رفتن تهران و منم همچنان تو فکر وخیال موندم کم کم دیدم خواهرام همه میدونن از این قضیه میگن خود داداشمون گفته بهشون ولی هیچ کاری انجام نمیده بعد از اون یکی دوبار باز داداشم زنگم میزد با عصبانیت از زنش پیش من شکایت میکرد و هی میگفت این فلان کرده این با کی رفته بیرون نصف شب اومده خونه و از این حرفا منم بهش گفتم اگه مطمئنی چرا ازش جدا نمیشی همچین زنی رو میخوای چیکار چرا داری با آبروی خودتو ما بازی میکنی یه فکر درست و حسابی بردار و خودتو خلاص کن
اینم بگم که داداشم وقتی با زنش ازدواج کرد همه میدونستن بچه دار نمیشه وقتی اقدام کرد برای سربازی رفت معاینه دکتر بهش گفته بود مشکل داری و بچه دار نمیشی و از این حرفا بخاطر همین هم معاف شد از سربازی حتی خود زنش هم میدونست زن داداشم تو روستای کوچیکی زندگی میکردن آشنا بودن خواهرزاده ی یکی از زن داداشام بود وقتی رفتیم خواستگاری من پیش دختر عموهاش که کنارش نشسته بودن سربسته گفتم ببین مریم تو خبر داری که برادر ما واسه چی معاف شده گفت اره گفتم پس با رضایت خودت الان داری بله میگی بهش دیگه اره؟ سرشو به عنوان آره تکون داد و مثلا خجالت میشکه سرشو انداخت پایین منم نمیخواستم پیش دخترعموهاش مسئله رو باز کنم گفتم روستای به این کوچیکی شنیده چون همه میدونن حتی زن داداش دیگه ام که خاله اش میشه قضیه رو میدونه پس بهش گفته
خلاصه الان چند سال از اون قضیه عکسا و این چیزا میگذره ما هم مثل بی عرضه ها هیچ کاری انجام ندادیم داداشمم سکوت کرد و به زندگیش ادامه داد فقط تو این مدت هرموقع به مشکل مالی میخوردن من به داداشم کمک میکردم چون پدر و مادر نداریم و داداشم از من کوچیکتره خودمو مسئول میدونستم و سعی میکردم نذارم تو مشکلات تنها بمونه در صورتی که خودمم یه حقوق درست و حسابی نداشتم و مستاجر بودمو کلی مشکل مالی داشتیم