خیلی روزای سختی بود من درد زیادی شدم دکتر گفت احتمالا سرطان داری
خیلی حالم بد بود هرروز گریه میکردم شوهرم شده بود دنیام پیشش اروم بودم هرشب میومدم کنارم میخوابید
توهمون روزا باخانوادش بحثم شد بهم تهمت زدن چ تهمتی
شب بود منتظر شوهرم بودم شام نخورده بودم تا بیاد هرچی منتظرموندم نیومد زنگ زدم بهش گوشیش خاموش بود به کارگرش زنگ زدم گفت ازش خبرندارم
ساعت ۳شب انقدرداز نگرانی گریه کردم حالم بد بود بابام زنگ زد پدرشوهرم گفت حامو کجاس گفتن ماخبرنداریم
انقدرگریه میکردم مامانوخواهرمم گریشون گرفنه بود
صبح که شد مامان باباش اومدن خونمون گفتن مانزاشتیم بیاد پیشت ما بهش گفتیم پیام نده چون تو بچمونو اذیت میکنی
حالا من چه اذیتی داشتم بکنمش
خدا لعنتشون کنه دوساله میگذره و هنوز من اشک میریزم و الانم دارم جدا میشم بازم خانوادش باعث جداییمونن خدالعنتشون کنه