2737
2739

نمیدونم چیکارکنم.بخدادلم میخادبمیزم باهرچی کنارمیام یه مشکل دیگ تاچن وقت پیش مشکل مادرشوهرم بود الان دیگ حل کردم برخودم دارم باهاش کنارمیام.امشب خانوادم زنگ زدن ماپارکیم شمام بیایین شوهرم گف باشه بهم گف پاشوبروحاضرشو.من شامموخورده بودم شوهرم نخورده بود.گعتم من حاضرشم توشامتوبخور بچه ها اومدم ارایش کردم لباس پوشیدم شوهرمم شامشوخورد گفتم لباسم از لباسشویی دربیارپهن کن .ک پهن کرد.داشتم دوباره بلوزم عوض میکردم ک توبیرون شکمم اذیت نشه دیدم داره دادبیدادمیکنه بدو دیگ دیر شد مگ میخای بری عروسی .خراومدی خرمیخای بری.گفتم باش امادم لامپ خاموش کن بریم ب لباسم گیردادگف این چ وضعشه گفتم چادرسرمیکنم.گف بی برنامه ای ادم نیسی و.....همش غرمیزد منم اماده بودم رفتم قرص هاموبحورم اومدقرص هامونگاه کرد وای یه دادبیدادی کرد چرادوتاشو باهم خوردی غلط کردی گوه خوردی چزانفهمی منم جوابشومیدادم دیگ دیدم داره جری تر میشه جوابشوندادم رف نشست رومبل گف من نمیرم ب خانوادت بگوبیجامیکنن جایی میزن ب من زنگ میزنن من نمیرم منم نشستم گفتم باشع منک التماس نکردم منم نمیرم

کمکم کن یاعلی

خسته بوده نباید جوابشو میدادی 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2740

مردا همشون رد دادن

من که همین الان به شوهرم پیام دادم بش گفتم نسبت بهت سرد شدمو و آینده ی خوبی رو پیش بینی نمیکنم باهات

🤰🏻من ريخته ام در رگ تو شیره ی جان❤هی چرخ بزن در من و دل را بتکان❤این هم نفسی، چه حس و حالی دارد❤ در پیکر من دو قلب دارد ضربان💞

خلاصه یه ریعی همین جوری نشستم اونم همش غرمیزدبعدش گف پاشو بریم گفتم نمیرم دادزد پاشو بریم منم حوصله دعوانداشتم بلندشدم باهم اومدیم سوارماشین شدم وای ک همش غرمیزدفحش میداد‌‌.منم تابرسیم پارک ساکت بودم هیچی نگفتم.توپارک ک پیاده شدیم کلی ادم بودداشتیم میرفتیم پیش مامانمینا یهوشوهرم دوباره شروع کردبره چی حرصم میدی عوضی فحشم داد.بعدگف خانوادتم دارن نگاه میکنن اینوگف من خندیدم همش گفتم باش بیابریم گف نخنداشغال من باز خندیدم گفتم زشته بیابریم یهو سوییچ ماشینشو کوبیدزمین یه چن نفرم نگاه کردن من یح کردما

کمکم کن یاعلی
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   mahsa_ch_82  |  11 ساعت پیش
توسط   niهانیتاha  |  10 ساعت پیش