بابام کفری شد و چنتا چک و لگد بهش زد دست منم گرفت و گفت اگه این پسره راست میگه بیا همین الان گورتو از این خونه گم کن و برا همیشه برو...منم گفتم نه بابا.من غلط بکنم..این کیه ک من باهاش برم...پسره هم ناراحت شد ولی از رو نرفت...
رفت با خانوادش صحبت کرد ک باید این دختره رو برا من بگیرید و الی خودمو میکشم..اونام گفتن ک تو هنوز بچه ای و نمیتونی زندگی رو بچرخونی...پسره هم خونه رو ول گرده و رفته بود...مامانش هر روز میومد حواهش میکرد گ زنگ بزن ببین کجاس اما بابام نمیذاشت...بعد ی هفته برگشت و اینبار ب خانوادش گفته بود برید خواستگاری خواهرش😮😳یمی خواهر کوچیکتر من🙁🙁اوتام اومدن خواستگاری و گفتن ی چندسال نامزد بمونن بعد عروسی بگیریم