2737
2734

اخه الان ساعت ببین 😶😶

خدایا تا پاکم نکردی... خاکم نکن..😔😔😔باردار نیستم تیکر رسیدن ب خواسته هامه البته امیدوارم همینطور بشه 😍😍برام دعا کنید اونی ک میخوام بشه الهی فداتون بشم ❤❤

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2731

۱۴ سالم بود ک اسباب کشی کردیم تو ی محله جدید..طبقه بالاییمون ی پسر داشت ک از همون شب ک وسیله هامونو اوردیم یه جور خاصی نگاه میکرد...اونشب گذشت و ما جا گیر شدیم..فصل امتحانات خردادم بود..من تو جیاط درس میخوندم و همیشه سنگینی یه نگاه رو احساس میکردم اما کسی رو نمیدیدم‌‌ی مدت ک گذشت پسر همسایه دنبالم راه میفتاد و میومد جلو مدرسه...جرئت نمیکردم ب بابام چیزی بگم.چون ب شدت متعصب بود و میترسیدم اتفاقی بیفته..بعد چند وقت اومد جلو و شمارشو بهم داد و حواهش کرد ک بهش زنگ بزنم...منم بچه بودم و ندید بدید😅😅

بهش زنگ زدم و باهاش دوست شدم...پسره بر خلاف قد و هیکلی ک داشت سنش کم بود ..

ی مدت تلفنی حرف زدیم ک بعدش گفت با خانوادش صحبت میکنه ک بیاد خواستگاری...منم اینقد کم عقل بودم ک اخه پسر ۱۵ ساله چطوری میتونه زن و زندگی رو بچرخونه...😒خلاصه کلی خوشحال شدم ک کسی که دوسش دارم میاد و منو با خودش میبره...

قبل اینکه به خانوادش چیزی بگه اومد در خونه و با بابام حرف زد و گفت ک اجازه میخواد بیان خواستگاری..بابام خیلی ناراحت شد و میخواست بزنه تو گوشش ک مامانم مانع شد..اونم پر رو و گستاخانه برگشت به بابام گفت ک دخترت اینقد منو دوس داره ک اگه همین الان بهش بگم بیا فرار کنیم قید شما رو میزنه و با من میاد

2738

بابام کفری شد و چنتا چک و لگد بهش زد دست منم گرفت و گفت اگه این پسره راست میگه بیا همین الان گورتو از این خونه گم کن و برا همیشه برو...منم گفتم نه بابا.من غلط بکنم..این کیه ک من باهاش برم.‌..پسره هم ناراحت شد ولی از رو نرفت...

رفت با خانوادش صحبت کرد ک باید این دختره رو برا من بگیرید و الی خودمو میکشم..اونام گفتن ک تو هنوز بچه ای و نمیتونی زندگی رو بچرخونی...پسره هم خونه رو ول گرده و رفته بود...مامانش هر روز میومد حواهش میکرد گ زنگ بزن ببین کجاس اما بابام نمیذاشت...بعد ی هفته برگشت و اینبار ب خانوادش گفته بود برید خواستگاری خواهرش😮😳یمی خواهر کوچیکتر من🙁🙁اوتام اومدن خواستگاری و گفتن ی چندسال نامزد بمونن بعد عروسی بگیریم

بابام ک دیگه حسابی کفری شده بود دستشونو گرفت و از خونه انداخت بیرون..صدتا هم فحششون داد...همونروزم رفت دنبال خونه تا از اونجا بریم..‌ولی همچنان بخاطر اینکه من با پسره حرف زده بودم باهام سرسنگین بود و میگفت تو آبروی چندین ساله منو بردی..‌منم زیاد باهاشون حرف نمیزدم..خودم قبول داشتم اشتباه کردم اما ن تا این حد ک بخوان اینجوری بهم بگن...

خونه مون رو فروختیم و جا ب جا شدیم...ی مدت گذشت و چنتا خواستگار برا من اومد و منم همه رو رد میکردم چون تازه ۱۶ سالم شده بود..بابامم کفری بود ک چرا ازدواج نمیکنم و فکر میکرد بازم کسی تو زندگیمه و همش میگفت تو میخوای آبروی مارو ببری..‌منم هیچی نمیگفتم.ولی خداشاهد بود ک هیچکس تو زندگیم نبود

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز