دیروز خونه مادر شوهرم بودیم شوهرم منو گذاشت و خودش رفت خونه خواهرش گفت با دومادمون کار دارم عصرش جاریم و خواهر شوهرمم اومدن موقع شام دخترم گریه میکرد رفتم بهش شیر بدم تو اتاق دیگه اصلا براشم مهم نبود همه شام خوردن جمع کردن یه بشقاب و قاشق و غذای اخر و سرد موند برا من نگاهمم نکرد
بعد رفتیم اشپزخونه با جاریم و خواهر شوهرم
شوهرمم یه دفعه اومد گفت به خواهرش ۲۰۰ هزار برات گذاشتم فلان جا برو بردار
منم واقعا شوکه شدم در صورتی که یه روز قبلش دقیقل پنج شنبه عصر رفتم بیروم موجودیم ۲۷۰۰۰ تومن بود گفتم یه کم پول بفرست برام شاید دلم خواست چیزی بخرم گفت ندارم یه امروز و دلت نخواد و قط کرد
منم وقتی این و گفت به خواهرش با خنده و شوخی گفتم وا عزیزم چ دست و دلباز شدی افرین بدون هماهنی کادو دویصت تمنی میدی
بعدش خندیدم
اونم گفت حتما برام مهم نبودی که نگفتم 😓 منن خیلی ناراحت شدم گفتم وای عزیز من جو گیر شده یادش نیست خونه رفتنی هم هست البته خواهر شوهرم فوری رفت خونه که پول و برداره گفت شوهرم پیدا کنه نمیده به من و گفت اخ جون پول خط چشمم جور شد در صورتی که من یه ساله میگم بهم پول بده برم خط چشم بزنم دائم البته
خلاصه شوهرمم گفت اصلا هر کاری میخوای بکن هرری
یعنی داشتم از عصبانیت منفجر میشدم دوست داشتم همون لحظه سکته کنه بمیره بیشعور