2752
2734
عنوان

✨🌄✨تاپیکِ جامعِ زندگی پس از مرگ (در جهتِ تسکینِ داغدیده ها)✨🌄

| مشاهده متن کامل بحث + 376601 بازدید | 4015 پست

پس از آن يك احساس رهايي به من دست داد. در اين حين يك باره هاله نوراني از من دور شد وحس مي كردم كه بايد به سوي زندگي مادي برگردم. در اين لحظه تلاش مي كنم تا اين امر صورت نگيرد زيرا در حال تجربه رويدادهاي نوين و لذت بخشي هستم. اما ناخودآگاه با رفتن در فضايي آبي رنگ مايل به خاكستري تيره به حالت پشت خوابيده از آن محيط پر ماجرا خارج شده و آهسته و بي هيچ تلاشي به يك باره به درون آمبولانس برگشتم. آمبولانس وارد حياط بيمارستان شد. به سرعت مرا از آمبولانس بر روي تخت چرخ دار قرار داده و به سمت بخش اورژانس انتقال دادند. وجود سيال من از ديوار بيمارستان به راحتي وارد راهرو شد، گويي ديوارها با نزديك شدن من، كنار مي رفتند. هيچ جسم مادي برايم قابل لمس نبود. مي دانستم كه در حركتم ولي احساس تحرك نمي كردم.  در يك لحظه دريافتم كه وارد اتاق عمل شده و در كناري نزديك سقف قرار گرفتم. هيچ كس متوجه حضورم نبود. كادر پزشكي پيرامون تن مادي من جمع شده بودند. پزشكي شروع به فشار دادن به ناحيه سينه ام نمود. در همان حال پرستاري لوله اي به حلقم فرو برد و به اين طريق سعي در دادن تنفس مصنوعي نمود. پزشكي ديگر آمپولي به تنم تزريق كرد. با اين همه هيچ واكنش مثبتي رخ نداد.

درست در همين لحظه صداي پزشكي را شنيدم كه مي گفت: رمز صورتي. در اين هنگام كه در فضاي اتاق شناور بودم، از چيز ثابت و سبكي عبور كردم اين چيز را از پهلو به وضوح احساس مي كردم. احساس تنهايي، افسردگي وترس شديدي مرا فرا گرفت. مي دانستم كه ارتباطم با ديگران به كلي قطع شده و نمي توانم با كسي صحبت كنم. تصور مي كردم اگر دوباره به تنم وارد نشوم براي هميشه خواهم مرد. براي خويشان و آشنايان غصه مي خوردم كه بعد از مرگم چه حالي خواهند داشت و احساس آن ها را تصور و حس مي كردم. از سويي ناراحت كارهاي مهمي بودم كه هنوز به اتمام نرسيده بود و با خود مي گفتم براي مردن هنوز جوان هستم. ولي با اين وجود ميل داشتم در وضعيت جديد بمانم. اما حس مي كردم بايستي زود تصميم بگيرم كه در تنم بمانم يا از آن بيرون باشم. حس مي كردم نمي توانم براي مدتي طولاني بيرون از تنم بمانم. به اين ترتيب تصميم گرفتم كه باز گردم. در تمام اين مدت همه پزشكان و پرستاران را مي ديدم كه براي نجاتم تلاش زيادي مي كردند. چندين بار با دستگاه شوك الكتريكي دادند اما چيزي حس نمي كردم ولي رفته رفته احساس مي كردم وزنم سنگين شده و به سوي پايين كشيده مي شوم. گويي عمليات كادر پزشكي و داروها تاثير خود را مي كرد. ديد كامل نداشتم. وقتي شوك را براي چندمين بار روي سينه ام گذاشتند تن من بالا پريد. احساس كردم درست مثل يك جسم جامد به تن خود وارد شدم. هنگام بازگشت چيزي مثل يك تكان رخ داد كه مرا وارد تنم كرد پس از آن حس كردم درون تنم هستم. در آن لحظه صداي پرستاري را شنيدم كه مي گفت: اوه! جواب داد!

هنگام بازگشت به تنم صداي صوتي شنيدم و حس كردم در منطقه نامحدودي مثل يك قيف كه بسيار تيره بود قرار گرفته ام و به سرعت از نا حيه سر به سوي تنم باز مي گردم. پس از ورود به تنم احساس درد و سوزش شديدي كردم. به هر حال حدس مي زنم كه حدود 15 الي 20 دقيقه ازتنم بيرون بودم. پس از آن كه به جسم بازگشتم. چندين روز در حالت غير طبيعي بودم. وقتي حالم كمي بهتر شد پزشك مراقبم به من گفت: «شما يك شرايط بحراني را پشت سر گذراندي».  من گفتم : مي دانم و بعد تمام تجربه ام را از ابتدا تا انتها برايش تعريف كردم. او از شنيدن اين وقايع متحير شده بود و از تعجب نمي دانست چه بگويد.

پس از اين تجربه ذهنم مهم تر از تنم بود. عده اي مي گفتند كه رويشان اثري تسكين دهنده دارم. اكنون احساس مي كنم سازش بيشتري با آشنايان دارم و مي توانم روحيات و احساسات آنان را بهتر درك كنم و يا پي به حالات دروني آنها ببرم اين تجربه باعث آغاز طرز تفكر و شكل جديدي از زندگي برايم شده، به طوري كه ديگر از مرگ هراسي ندارم. چرا كه آن را يك بار تجربه نموده ام! گنبد کاووس-زمستان 1375

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



هدفم از تکرار و به روز رسانی مداوم این تاپیک اینه که افراد بیشتری با این واقعیت ها آشنا بشن و بدونن ما فقط جسم مادیه عزیزانمون رو از دست می دیم ولی روح اونها که اصل و واقعیت وجودیشونه همچنان زنده و جاوید و هشیار و آگاه به ما و احساساتمونه و اونا دارن توی اون دنیا به زندگیشون ادامه می دن و در جهان دیگه ای متولد شدن و زندگی جدیدی رو شروع کردن، سفر اونا هرچند برای ما غم انگیز و دردناکه و ما رو دچار دلتنگی می کنه ولی اونا نمردن و زنده هستن و یه روزی دیدارمون دوباره تازه میشه و تا اون روز صبر و توکل به خدا و فرستادن خیرات و کار نیک برای اونها، بهترین چیزه که هم به ما و هم به اونا کمک میکنه. 

سلام سپاس جان ممنونم برای تاپیک عالیتون میشه راهنمایی کنید چطور بگذارمش جز علاقمندیهام

چندسال قبل ک با ی کاربری دیگه میومدم گزینه ی علاقه مندیها داشت ولی الان هر چ گشتم پیداش نکردم

خدوند امواتتون رو رحمت کنه و ب خودتون آرامش بده

2731
سلام سپاس جان ممنونم برای تاپیک عالیتون میشه راهنمایی کنید چطور بگذارمش جز علاقمندیهام چندسال قبل ک ...

سلام عزیزم، فکر می کنم همینکه ذخیرش کنی کافی باشه و میره جز تاپیک هایی که ذخیره کردی. ولی بازم از کاربر @دخترنازباباامم     بپرس. @دخترنازباباامم     لطفا این دوستمون رو راهنمایی کن. ممنون. 

سلام سپاس جان ممنونم برای تاپیک عالیتون میشه راهنمایی کنید چطور بگذارمش جز علاقمندیهام چندسال قبل ک ...

میری تو همون تاپیک بالای تاپیک یه شکل مربع فلشی وجود داره تیک میزنی روش

خدایا فراموشم نکن💓💓💓

منم یبار تجربه ی مرگ رو توی اتاق عمل داشتم اونموقع فکر کنم 21 سال داشتم... 

خیلیییییییییییییی دلم میخواد بمیرم... هر روز دعا میکنم برای مرگم.... توی بدنم ی توده تشخیص داده شده ک شهریور جواب پاتولوژیش میاد هرروز دستمو میذارم روش و میگم تو مرد باشو منو از این دنیا ببر... خیلیییییییییییییی دلم  میخواد زمستون امسال تنم سهم خاک بشه... دعا کنید ک جواب پاتولوژیم ک. میاد اشک شوق بریزم و بدونم ک سفرم نزدیکه 

مهربان جان وقتی ی نفر میگه برام دعا کن یعنی دستش از خیلی جاها کوتاه شده ولی امیدش همچنان اونو ب تقلا وا میداره.... مهربان جان  برام رسیدن ب آرزوم میشه 1 صلوات مهمونم کنی؟ با قلب مهربونت ک ب خدا نزدیکه 
منم یبار تجربه ی مرگ رو توی اتاق عمل داشتم اونموقع فکر کنم 21 سال داشتم...  خیلیییییییییییییی ...


سلام عزیزم. ممنونم که تجربه خودتو برای ما نوشتی. با توجه به مطالبی که راجع به تجارب نزدیک به مرگ خوندم اکثر افرادی که این تجربه رو داشتن مشتاقانه منتظرن تا دوباره اون لحظات رو تجربه و درک کنن در عین حالیکه بعد از اینکه به بدنشون برگشتن و فرصت دوباره زندگی کردن رو به دست آوردن، قدر زندگی رو بیشتر می دونن و سعی می کنن از لحظه لحظه زندگی لذت ببرن چون اونجا متوجه شدن که زندگی یه هدیه و فرصت طلاییه که به ارواح ما داده شده تا به زمین بیان و با استفاده از جسم مادی که همون بدنه، عشق و محبت و دانش رو، هم کسب کنن و هم توی دنیا و بین بقیه موجودات منتشر کنن و به این وسیله روحشون متعالی تر بشه و پیشرفت کنن و به مدارج بالاتری توی بارگاه الهی برسن. درست مثل دانشجویی که برای کسب علم و مهارت، به شهر دیگه ای مهاجرت میکنه و بعد از فارغ التحصیلی و با توجه به علم و دانشی که پیدا کرده و زحمات و رنجی که توی دوره تحصیلش متحمل شده و رتبه و مدارج تحصیلی که به دست آورده بتونه موقعیت بهتری برای خودش ایجاد کنه. 

پس عزیزم اینکه می گی هر روز برای مردنم دعا می کنم و خدای نکرده دلم می خواد زمستون عمرم به پایان برسه، به نظرم حرف درستی نیست و یه جورایی قدر ندونستنه نعمت زندگیه و به جای دعا برای مردن باید دعا کنیم که هر روز زندگیمون پرخیر و برکت باشه، هم برای خودمون و هم برای تمامی انسانها و جانوران و گیاهان. 

دوست عزیزم، مرگ سرنوشت نهایی همه موجوداته و تنها دریچه و دروازه است برای رسیدن به سرای ابدی ولی در طی مدت زندگی باید سپاسگذار و شاکر باشیم برای زنده بودن و قدر این عمر کوتاه رو بدونیم و از این فرصتی که خدا در اختیارمون قرار داده به بهترین شکل استفاده کنیم و با دست پر و کارنامه قابل قبول پیش پروردگارمون برگردیم. مخصوصا تو دوست عزیزم که خدا یه فرصت دوباره بهت داده، فرصتی که خیلیهاکه الان مابین ما نیستن و به جهان آخرت رفتن حسرت یک ساعتشو دارن که برگردن و کارهای بدشون رو جبران و کارهای خوب و نیکشون رو بیشتر کنن. 

امیدوارم خدا عمر پر خیر و برکتی به تو عطا کنه و جواب پاتولوژیت هم هرچی که خیر  و مصلحت و مشیت الهی هست با‌شه ولی من برات صحت و سلامتی هم  آرزو می کنم. 

حالا اگر ممکنه و دوست داری از جزییات تجربه ات برامون تعریف کن. 

سلام عزیزم. ممنونم که تجربه خودتو برای ما نوشتی. با توجه به مطالبی که راجع به تجارب نزدیک به مرگ خون ...

خیلی سخته توصیف حال امروز من شاید بشه گفت مث پرنده ی وحشی ک تازه ب قفس منتقل شده و خودشو ب در و دیوار قفس میکوبه بشدت بی قرار مرگم... بی قرار تر از هر وقت دیگه... 22 سالم بود زمستون 90 مادربزرگم رو از دست داده بودم  و همش ب این فکر میکردم ک الان چقدر تجزیه شده آخه کل مراحل تجزیه اشو میدونستم چجوریه و ب هر مرحله اش ک می‌رسید حالم بد میشد مثلا اون اول ک طحال و کبد شروع میشه بعد جسد نفخ میکنه و باد میکنه و تا اینکه در آخر فقط استخون میمونه اونم بعد از 6 ماه... خلاصه از مرگ نمی‌ترسیدم اما تجزیه شدن حالم رو بد می‌کرد 

خلاصه سومین جراحی زندگیمو قرار بود تجربه کنم اما اینبار ی بیمارستان دولتی ... وقتی وارد اتاق عمل شدم دیدم اصلا با اون چیزی ک میشناختم خیلی فرق داره کسی ک قرار بود روکش و ملحفه ی تخت رو بکشه اونو داشت رو زمین میکشید و می آورد... توی اتاق عمل پرسنل گوشی آورده بودن و موسیقی گوش میدادن روی تخت خوابیدم و گفتم چ وضعشه اینجا مثلا باید استریل باشه خلاصه حین اعتراض بودم ک ی سرم وصل کردن ب دستم ک  درد وحشتناکی پیچید توی دستم انگار توی استخونم فرو رفته بود... خلاصه بیهوش شدم... نمیدونم چقدر طول کشید اما خودم رو بسیاررر سبک توی ی فضای نامتنهایی با دید 360 درجه میدیدم ک تا ته کهکشان رو میتونستم ببینم... فهمیدم ک مردم جالبیش اینجا بود ک حتی دوستنداشتم برگردم جسدم رو ببینم چ برسه ب تجزیه اش فکر کنم همونجا بود ک ترس از تجزیه شدن ازم دور شد... حال خیلی خوبی داشتم دیگه افسرده نبودم دیگه هیچ چیزی ناراحتم نمیکرد هر لحظه ب هرچیزی ک فکر میکردم دقیقا همونجا بودم رنگ و نورها رو نمیتونم توصیف کنم چون ب چیزی در این دنیا شبیه نبودن اشخاصی رو هم دیدم من فقط غرق تماشا و حیرت و لذت بودم تا اینکه یک صفحه سفید در اومد و من یک دید وحشتناک رو توی دستم دوباره حس کردم و جیغ زدم با جیغ من فریاد ی مرد رو شنیدم ک میگفت برگشت... خفه شده بودم و داشتن با 1 دستگاه بهم هوا پمپ می‌کردن ی همیچین چیزی نایم رو هم پاره کرده بودن و لوله رد کرده بودن بعد از بازگشتم احساس سنگینی وحشتناکی میکردم ک تا کلی وقت گریه میکردم و جیغ میزدم ک سنگینههه سنگینه... تحمل جسمم رو نداشتم این جسم واقعا سنگینه... طفلی مادرم کلی ترسیده بود فکر میکرد ک فلج شدم... بعد از اون من بیقرار مرگم... با توجه ب طوفان هایی م زندگیم رو زیر و رو میکنه بی قراریهام بیشتر میشه... حالا شما بگو رسالت داری ماموریت داری ولی من ب این توده ی توی دلم دل خوش کردم ک منو راهب کنه از این سرزمین درد و رنج

مهربان جان وقتی ی نفر میگه برام دعا کن یعنی دستش از خیلی جاها کوتاه شده ولی امیدش همچنان اونو ب تقلا وا میداره.... مهربان جان  برام رسیدن ب آرزوم میشه 1 صلوات مهمونم کنی؟ با قلب مهربونت ک ب خدا نزدیکه 
خیلی سخته توصیف حال امروز من شاید بشه گفت مث پرنده ی وحشی ک تازه ب قفس منتقل شده و خودشو ب در و دیوا ...

عزیزم، آقای زمانی قلعه که 32 دقیقه تجربه مرگ موقت رو داشتن و عمیقترین تجربه ایرانی رو داشتن ،فردی بسیار شاد و سرزنده هستند. اهل شوخی و تفریح و کوهنوردی و باغ و دشت رفتن و حتی کویرگردی هستند.
آقای عباس موزون که کارگردان و از دوستان نزدیک ایشان هستند و نویسنده کتاب در باره تجربه آقای زمانی هم می باشند و در باره آقای زمانی گفتند :
روحیه و نشاط ایشان برای زیستن و معاشرت با اقوام و آشنایان و دیگران بسیار بالاست و عموما لبخند بر لب دارند طوری که در کلام و جملات با دیگران معمولا به شوخی های مودبانه و دوستانه می پردازند.
 در این هموطن عزیز ، ذره ای احساس ناامیدی و یاس از  دنیا یا گوشه نشینی و کناره گیری از زندگی و خلایق وجود ندارد.
برای مثال عرض میکنم که ایشان در سن نزدیک به هفتاد سالگی هم اینک مجددا در رشته ی جدید تحصیلی در دانشگاهی مشغول تحصیل شده اند و در حال حاضر دانشجوی یکی از رشته های علوم انسانی شده اند.
و این در حالی است که سالها پیش در سنین جوانی لیسانس مهندسی گرفته و با کسب مدرک مهندسی و تحصیل در آمریکا در واحد کنترل رادار نیروی هوایی کشور خدمت کرده و سالهاست که بازنشسته شده اند. 
بنابراین علی الظاهر می بایست در حال حاضر پیگیر تحصیل نباشند.
اما وی همانقدر که شوق رسیدن به زندگی بعدی را دارد، همانقدر هم شوق و انرژی برای پرداختن به امور این زندگی را دارد.

بنده  حقیر وظیفه ی خود میدانم حقیقت را در حد مقدور بیان کنم تا مبادا کسی از مخاطبان تصور کند نتیجه ی طبیعی توجه کردن به زندگی بعدی ، می بایست بی توجهی به زندگی فعلی باشد.
وظیفه ی اخلاقی خود دانستم عرض کنم.
ارادتمند: عباس موزون 

خیلی سخته توصیف حال امروز من شاید بشه گفت مث پرنده ی وحشی ک تازه ب قفس منتقل شده و خودشو ب در و دیوا ...


بدونِ صحیح طی کردنِ این زندگی ، مردن، بدترین چیز خواهد بود.
فقط این زندگی است که می تواند آن زندگی را زیبا کند.
پس عاشقش باشیم.

[QUOTE=100902480]خیلی سخته توصیف حال امروز من شاید بشه گفت مث پرنده ی وحشی ک تازه ب قفس منتقل شده و خودشو ب در و دیوا ...[/QUOTE


 پرسش  از آقاي زماني درباره اشتیاق به مرگ :

اگر به شما [اطمینان داده شود] فردا قرار است از اين دنيا براى هميشه بروید، حس و حال شما چگونه خواهد بود؟
آيا حس ترس يا حسرت يا كراهتي در وجودتان ايجاد مي شود؟ 

🔵 پاسخ :
ما پس از مرگ وارد مرحله ای بسیار شگفت تر از فرایند تکامل خودمان میشویم.
و ( اگر حق الناسی بر گردن نباشد و در این دنیا ظلم و جور نکرده باشیم و ... ) در آن صورت، مرگ از بزرگترین نعمت ها و در واقع لطف الهی است که خداوند برای ما تدارک دیده است.
ما همان طور که از شکم مادرمان بیرون آمدیم پس از مرگ نیز از شکم دنیا و مادیات بیرون میرویم و به عالم والای روح وارد میشویم.
به شما اطمینان میدهم که اگر به من اطلاع بدهند فردا میمیرم با یقین میدانم که فردا نه تنها نمیمیرم بلکه زنده میشوم و ((( باور کنید چنان از این خبر شاد میشون که ممکن است از شنیدن این خبر مسرت بخش درجا سکته کنم))).
من اکنون فقط میدانم که باید کارهایم را سعی کنم درست انجام دهم و فقط و فقط سعی کنم و خداوند را ناظر و همواره در کنار خودم ببینم و همین کافی است.
وقتی هم که زمانش فرا برسد با یک دنیا شوق و عشق به استقبالش میروم و با آغوش باز و با تمام وجود او را از دل و جانم میپذیرم.
من به امید آن روز لحظه شماری میکنم.

عزیزم، آقای زمانی قلعه که 32 دقیقه تجربه مرگ موقت رو داشتن و عمیقترین تجربه ایرانی رو داشتن ،فردی بس ...

عزیزم زندگی خیلی خیلیییییییی سختی رو دارم میگذرونم تا با کفش یکی راه نرفتی قضاوتش نکن... 

مهربان جان وقتی ی نفر میگه برام دعا کن یعنی دستش از خیلی جاها کوتاه شده ولی امیدش همچنان اونو ب تقلا وا میداره.... مهربان جان  برام رسیدن ب آرزوم میشه 1 صلوات مهمونم کنی؟ با قلب مهربونت ک ب خدا نزدیکه 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   مائده6525221  |  9 ساعت پیش
توسط   mehrsathename  |  17 ساعت پیش