2752
2734
عنوان

✨🌄✨تاپیکِ جامعِ زندگی پس از مرگ (در جهتِ تسکینِ داغدیده ها)✨🌄

| مشاهده متن کامل بحث + 376601 بازدید | 4015 پست

دکتر مودی در کتاب خود بیان می‌کند که عوامل مشترکی را در بسیاری از این تجربه‌ها می‌توان دید، ازجمله:

  1. توانایی مشاهدۀ بدن خود از خارج؛
  2. احساس بسیار عمیق آرامش، رضایت خاطر و عشقی نامشروط؛
  3. دیدن یک تونل یا کانال تاریک و عبور بسیار سریع از آن؛
  4. مشاهدۀ نور یا موجودی نورانی؛
  5. ارتباط با نور از طریق فکر و تله‌پاتی، بدون نیاز به تکلم؛
  6. بازدید و مرور سریع زندگی، از لحظه تولد تا مرگ؛
  7. مشاهدۀ دنیایی دیگر با زیبایی غیر قابل توصیف.

تقریباً همۀ افرادی که چنین تجربه‌هایی را گزارش داده‌اند آن را بسیار حقیقی، ملموس، واضح وغیر قابل تردید و حتی واقعی‌تر از زندگی و حالت هوشیاری در این دنیا توصیف کرده‌اند.

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



تجربه آقای محمد شفیعی از خوزستان 

احساس‌ خستگي‌ مفرط مي‌كردم‌، حسي‌ شبيه‌ به‌ زجر. مدت‌ زيادي‌ طول‌ نكشيد تا تبديل‌ به‌ يك‌ حس‌ عميق‌ لذت‌ بخش‌ شد… دلم‌ غش‌ مي‌رفت‌! يك‌ خوشي‌ بسيار دلپذير… در فضا رها شدم‌. دراتاق‌ پرستاران‌ را ديدم‌ كه‌ روي‌ كسي‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبي‌،… هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او كيست‌ ولي‌ بعد كه‌ چهره‌ او را ديدم‌ به‌ شدت‌ جاخوردم‌! خودم‌ بود… زمان‌ برايم‌ صفر شده‌ بود. انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌ تولدم‌ را ديدم‌، مادرم‌ را ديدم‌ كه‌ در حال‌ به‌ دنيا آوردن‌ من‌ بود. بعد خودم‌ را آنجا ديدم‌ كه‌ خوابيده‌ بودم‌. دكترها و پرستارها كنار رفته‌ بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. ديدم‌ كه‌ چشمان‌ و شست‌ پاهايم‌ را بستند و ملحفه‌ را روي‌ صورتم‌ كشيدند. يكدفعه‌ بالاي‌ سرم‌ فردي‌ را ديدم‌ كه‌ نمي‌شد تشخيص‌ داد زن‌ است‌ يا مرد. او بلند قد وخوش‌ اندام‌، و به‌ قدري‌ زيبا بود كه‌ بي‌ اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حيف‌ كه‌ نمي توانم‌ زيبايي‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسي‌ را به‌ اين‌ زيبايي‌ نديده‌ بودم‌. لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ بر روي‌ آن‌ پارچه‌اي‌ سفيد انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چه شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسي‌). گفتم‌: پدرم‌ را مي‌خواهم‌. گفت‌: بيا پدرت‌ اين‌جاست‌. پدرم‌ را ديدم‌ كه‌ بالاي‌ بسترم‌ گريه‌ مي‌كند. هرچه‌ صدايش‌ زدم‌، صدايم‌ را نشنيد، بعد فهميدم‌ كه‌ فقط او مي‌تواند صداي‌ مرا بشنود. گفتم‌: به‌ نظرم‌ او همان‌ كسي‌ بود كه‌ ما عزرائيل‌ مي‌ناميم‌ يا شايد فرشته‌ مرگ‌. با آن‌ فرد جاي‌رفتيم‌. مردي‌ را ديدم‌ كه‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زيبا بسيار به‌ او احترام‌ مي‌گذاشت‌. 5 گوي‌ نوراني‌ دراطرافش‌ بودند ولي‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمي‌داد. يك‌ گوي‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زيبا رو به‌ من‌ گفت‌: بگيرش‌. تا گرفتم‌ خودم را در I.C.U ديدم‌ كه‌ دكتري‌ با دستگاه‌ الكتروشوك‌ مشعول‌ شوك‌ دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود كه‌ در طي‌ آن‌ چند روز در آی سی یو ما پنج نفر بوديم‌ كه‌ آن‌ 4 نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولي‌ باز زنده‌ شدم‌!

از او پرسيدم‌:

– آيا قبل‌ از اين‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بوديد كه‌نزديك‌ مرگ‌ هستيد؟
شفيعي‌: بله‌. وقتي‌ آخرين‌ بار در خانه‌ بودم‌، قبل‌ از آن‌ كه‌ وارد مرحله‌ بيهوشي‌ شوم‌، حس‌مي‌كردم‌ دنيا دارد تيره‌ مي‌شود. حس‌ مي‌كردم‌ چيزي‌ رو به‌ اتمام‌ است‌. 4 دختر و همسرم‌ را طورديگري‌ مي‌ديدم‌. انگار تصاويري‌ در غروب‌ بودند! مي‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌.

– آيا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، حساس‌ترس‌ يا تنهايي‌ نكرديد؟
شفيعي‌: اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبي‌ بود كه‌ حتی نمي‌توانم‌ راجع‌ به‌ آن‌ توضيح‌ بدهم‌…

– فكر مي‌كنيد اين‌ بازگشت‌ براي‌ شما چه‌ پيامي‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟
شفيعي‌: خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌زندگي‌ كن‌… و فكر مي‌كنم‌ بعد از آن‌ اگر كسي‌ اعتقاد به‌ دنياي‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد من‌ مي‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ كنم‌! جالب‌ آن‌ كه‌ بعد از اين‌ ماجرا دوستان‌ و همكارانم‌ نيز تغييراتي‌ اساسي‌ درمن‌ حس‌ مي‌كردند. حضور من‌ براي‌ آنها نشانه‌اي‌ از قدرت‌ خداوند بود.

– فكر مي‌كني‌ چرا اين‌ اتفاق‌ براي‌ شما افتاد و چرا براي‌ ديگران‌ پيش‌ نمي‌آيد؟
شفيعي‌: دليل‌ آن‌ را به‌ خوبي‌ نمي‌ دانم‌ ولي‌شايد مربوط به‌ آن‌ باشد كه‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعي‌ام‌ بر آن‌ بوده‌ كه‌ كسي‌ را آزار ندهم‌ و بد كسي‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ كسي‌ كمكي‌ مي‌كنم‌ آن‌ را پنهاني‌ انجام‌ دهم‌.

– ديد شما نسبت‌ به‌ مرگ‌ قبل‌ از اين‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از اين‌ اتفاق‌ چه‌ تغييري‌ كرد؟
شفيعي‌: من‌ قبل‌ از اين‌ اتفاق‌ واقعاً از مرگ‌ مي‌ترسيدم‌. يادم‌ مي‌آيد هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ مي‌رفتم‌ سعي‌ مي‌كردم‌ به‌ صورت‌ جسد يا داخل‌قبر نگاه‌ نكنم‌. ولي‌ باور كنيد الان‌ اگر مرا بين‌ 10 جسد بگذارند خيلي‌ راحت‌ مي‌خوابم‌، و احساس‌بسيار خوشايندي‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!

– آيا دوست‌ داريد اين‌ تجربه‌ دوباره‌ تكرارشود؟
شفيعي‌: اي‌ كاش‌ روزي‌ هزار بار برايم‌ تكرارشود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود كه‌ حد نداشت‌، دلم‌ مي‌خواهد آن‌ فرد زيبا را دوباره ببينم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ كنم‌. مرگ‌ هديه‌اي‌ است‌ كه‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ مي‌دهد!

– بعد از اين‌ تجربه‌ چه‌ تغييراتي‌ در تصور ودرك‌ شما از خداوند پيش‌ آمد؟
شفيعي‌: علاقه‌ام‌ به‌ او خيلي‌ بيشتر شد و دركنارش‌ خيلي‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌. در ضمن‌ بيشتر با او حرف‌ مي‌زنم‌، حتي‌ وقت‌ رانندگي‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌، وقت‌ خوردن‌ به‌ ياد او هستم‌! واين‌ جمله‌ لاحول‌ و لاقوه‌ الا به‌ ا… العلي‌ العظيم‌ رابسيار تكرار مي‌كبا

مي‌كنم

شفيعي‌ و همسرش‌ مي‌گويند:
محمد علي‌ شفيعي‌ اهل‌ هفتگل‌ حوزستان‌ است‌ اندامي‌ متوسط و موهايي‌ جو گندمي‌ صورتي باريك‌ و كشيده‌ و چشمانی ريز و پوستی نسبتاً تيره‌ دارد. او بر اثر بی توجهی به‌ سرما خوردگی دچارآنفلونزا و در نهايت‌ ذات‌ الريه‌ شد. او مي‌گويد:

روز جمعه‌ بود كه‌ در منزل‌ بودم‌، احساس‌ خفگي‌ مي‌كردم‌ به‌ مجتمع‌ پزشكي‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ رفتم‌ و در نهايت‌ به‌ بيمارستان‌ امام‌ خميني‌ منتقل‌ شدم‌. چهل‌ روز در آي‌ سي‌ يو و 22 روز دركما و کلاً 75 روز در بخش‌ بودم‌… طي‌دوران‌ كما يك‌ بار فوت‌ كردم‌. احساس‌ سبكي‌ كردم‌ و خود را ميان‌ زمين‌ و آسمان‌ ديدم‌ آنجا بودم‌ كه‌ متوجه‌ شدم‌ پزشكان‌ و پرستاران‌ دارند روي‌ جسد من‌ كار مي‌كنند.

شفيعي‌ مي‌گويد: با شوك‌ الكتريكي‌ روي‌ من‌كار مي‌كردند نتيجه‌ نداد مرا كفن‌ پوش‌ كردند. مدت‌ 45 دقيقه‌ در كفن‌ بودم‌… همسرم‌ برايم‌ آش‌ نذري‌ درست‌ كرده‌ بود او به‌همراه‌ ساير اعضاي‌ خانواده‌ مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود كه‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبرمرگم‌ را اعلام‌ كرد. مراسم‌ آش‌ نذري‌ تبديل‌ به‌ يك‌ مراسم‌ شيون‌ و زاري‌ شد… اين‌ شيون‌ و زاري‌ تنها 50 دقيقه‌ طول‌ كشيد چرا كه‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ كردند كه‌ من‌ زنده‌ شدم 

2731

تجربه مهندس علیرضا فتحی پور


مهندس علیرضا فتحی پور، مجری برنامه اردیبهشت شبکه چهار سیما، بیست و پنجم آذر امسال، میهمان بود. میهمان برنامه ی شهرآورد شبکه ی یک سیما تا از تجربه هاش درمورد زندگی پس از مرگ بگه. آنچه می خوانید متن کامل این گفتگوی حدود بیست دقیقه ای است…


مجری: یکی از راز آلودترین، رمزآلودترین و عجیب ترین چیزهایی که بشر دوست داره کشف کنه و همه شما درباره اش فکر می کنین و منم درباره اش فکر می کنم، چیزی نیست جز دنیای پس از مرگ یا لحظه ای که مرگ اتفاق می افته. به همین خاطر دعوت کردیم از مهندس علیرضا فتحی پور که امروز میهمان برنامه ما باشند تا از اتفاق عجیب مردن تو زندگیشون با ما صحبت کنن. آقای فتحی پور؛ درود و سلام بر شما.


– عرض سلام دارم خدمت عزیزان بیننده… جریان از اونجایی شروع شد که تو آفریقا دچار بیماری مالاریا شدم؛ وقتی اومدیم به ایران، دو مرتبه این مشکل برام پیش اومد. به خاطر دوز دارو که بحثاش مفصله اوضاعم خیلی بهم ریخت و تو همون فاصله ای که داشتن منو می بردن آی سی یو، روح از تنم مفارقت کرد.


مجری: اینو مطمئن بودین یا شک داشتین؟


– مطمئن بودم. حالا براتون می گم چرا؟… ببینین! تو اون لحظه ای که روح از تنم جدا شد، دقیقا مثل لحظه ای که یه دوربین از بالا ریشه های یه درخت رو نشون می ده و بعد خاک رو و بعد سبزه و… تو یه همچین حالتی، من از پوست بدن خودم؛ یعنی از خون و گلبول ها و رگ و مو و همه اینا زدم بیرون. یعنی اینا رو می دیدم.


مجری: همه ی اینا بی درد بود؟


– آره! هیچ ناراحتی نداشتم. من از همون قسمت بالا وقتی ا

– آره! هیچ ناراحتی نداشتم. من از همون قسمت بالا وقتی از بدن زدم بیرون، دیگه داشتم خودم رو می دیدم؛ یعنی وقتی از بالا نگاه می کردم، دیدم روی تخت هستم و چند تا پرستار دارن منو با خودشون می برن و سر و صدا می کنن. هنوز متوجه نبودم روح از تنم جدا شده. برام یه اتفاق کاملا معمولی بود.


مجری: کسی جیغ و داد و گریه نمی کرد؟


– چرا؛ برادرم و خدا رحمت کنه خانومم اینا بودن و همینطور پدرم. سر و صداهای اونا رو متوجه می شدم. خب! اوضاع خیلی نامرتب بود. دچار شوک شده بودن به خاطر این اتفاق.


مجری: اونجا پزشک ها بهشون گفته بودن که شما دیگه رفتی؟ تموم شده؟


– حالا عرض می کنم. من وقتی داشتم خودم رو از بالا می دیدم و تو فاصله ای که روح تقریبا از تنم جدا شد؛ یعنی بدون هیچ دردی؛ بدون اینکه نفس تنگی داشته باشم و… همه این اتفاقا خیلی سبک بود و آرام. تحت تاثیر اون جو قرار نداشتم.


مجری: هیچ وحشتی هم نداشتین؟ تعجبی، چیزی؟


– اصلا؛ فقط داشتم نگاه می کردم که چه اتفاقی داره می افته؟ ترسی داشته باشم یا ناراحتی و… هیچکدوم از اینا نبود! انگار داشتم یه رمانی رو دنبال می کردم که قراره سرانجام این مسیر چی بشه؟ تو این فاصله، احساس کردم یه صدایی اسم منو برد. منتها اون صدا از جنس صوت نبود. به این معنا که مثلا شما صدای برادرتون، دوستتون رو تو ذهنتون دارین. جنسش رو، تلفظش رو، همه اینا هست؛ اما صدا نیست. یه همچین آوایی منو صدا کرد. همین که سرم رو برگردوندم سمت آوا که ببینم از کجا بود، یه دشت وسیع سبزی رو دیدم؛ فوق العاده زیبا. اونجا هوا روشنه؛ ولی کانون نوری نیست که بگی خورشید روشنش کرده. نور یکسان، همه جا پخش شده بود. مثل موقع سحر؛ و عجیب اینه که هر چی که اونجا بود اعم از سبزه ها و درخت ها، همه هویت خودشون رو داشتن؛ ی

یعنی مثلا شما می تونستی بین این یکی برگ و اون یکی، هویت قائل شی. تمایز به تمام معنا و البته شعور! جالبه که یه شبنم مانندی روی همه اینا بود.


مجری: فرمودی از جنس شعور؛ می شه یه کم بازش کنی؟


– ببینین! ما وقتی نگاه به یک سنگ می کنیم خیلی حسی به اون سنگ نداریم؛ اما وقتی نگاه به یک حیوان می کنیم مثلا اسب یا حیوانات دیگه، آدم می تونه ارتباط برقرار کنه باهاشون. فکر می کنیم حرفمون رو می فهمن یا ما می تونیم حرف اونا رو درک کنیم. هویت مستقل دارن؛ اما اونجا تک تک گیاهان و حتی اون شبنمی که روشون بود، شما رو می شناختن و شما هم اونا رو. این حس، کاملا بود که من تو یه محیط غریب نیستم. یه محیطی هستم که همه با من یکی هستن. من دست می گذاشتم روی درخت، دست من می شد جزئی از بدنه ی درخت. دست منه؛ ولی درخته. شاید من از روی خط های روی دستم؛ از روی محدوده هاش متوجه می شدم دست منه و می تونستم تفکیک قائل بشم؛ وگرنه من وقتی دستم رو می گذاشتم روی اون گل، روی اون سبزه و یا شبنم، دقیقا جزئی از اون بدنه بودم. پخش بودم؛ متکثر بودم در تمامی آنچه که در آنجا بود. به همین خاطر، احساس نزدیکی می کردم، احساس یکسانی، همگونی.


مجری: حس اون لحظه تون چی بود؟


– خیلی چیز جالبی بود؛ یعنی فوق العاده؛ با شعف و انبساط خاطر


مجری: پس دوست نداشتین برگردین؟


– نه! حالا عرض می کنم براتون.

مجری: پشیمونین پس که برگشتین؟


– بحث پشیمونی نیست؛ چون دست ما نیست؛ چه رفتن و چه اومدن.


مجری: مزاح کردم؛ ولی اگه دست خودتون بود می موندین؟


– بله… خلاصه تو این فاصله دیدم از یه کوهی صدام می کنن. نحوه حرکت من اونجا طوری نبود که بتونم راه برم، سرعت بگیرم، شتاب داشته باشم، بدوم؛ مثلا پرواز کنم؛ فقط اراده بود. کافی بود تا اراده کنم و اونجا باشم. دیگه لازم نبود که طی طریقی کنم. حس کردم که از توی اون کوه، صدایی داره می یاد و خب! اونجا بودم. دیدم که یه غاریه و توی اون غار، تنه ای مثل تنه درخته؛ ولی درخت نیست. یه پارچه نوره و خیلی بزرگ؛ یعنی باید ده نفر دست به دست هم می دادن تا دورش رو بگیرن. بعد مثل فواره، آب به آسمان بود؛ البته نور بود. انتهاش معلوم نبود. اگه می خواستی نگاه کنی کلاه عقل از سر آدم می افتاد. عین فواره جریان داشت؛ ولی آب نبود. نور بود. عین آتیش. جالب بود وقتی دیدم، نزدیک شدم ببینم چی هست؟ به فاصله نیم متری که رسیدم و نگاه کردم دیدم تصویر گذشتگان من مثلا دوستانی که شهید شدن، خدا رحمت کنه دو تا خواهرام و یا کسانی که اصلا من ندیدم و نمی شناسم؛ مثلا جد هفتم پدری، جد سوم مادری. اینا تصاویر و چهره هاشون پشت این حلقه و ستون نور بود و خوش آمد می گفتن. دعوت می کردن که بیا داخل و من می فهمیدم که اگه دستم رو بذارم داخل اینجا با اون نور کشیده می شم و می رم بالا.

مجری: یعنی اینکه اون نور یا اون فواره می تونست باز، یه مرحله دیگه باشه؛ یعنی شما تو یه تعلیقی بودی که نه اینور بودی و نه اونور؛ یعنی اگه به اون نوره می خوردی تازه رفته بودی!


– بله. دقیقا… داشتم عرض می کردم. چهره ها مشخص بود و من چهره ها رو می شناختم.


مجری: لباساشون یادتونه؟


– اصلا بحث لباس نبود. ببینین! مثل این می مونه که شیشه ای باشه؛ تصویر اون طرف، خیلی واضح نبود. اینا پشت اون شیشه بودن. پشت اون ستون بودن و در حقیقت ترکیب صورت و همه این ها بود؛ ولی اینکه به صورت مجزا چشم و اینها، نه! مثل شیشه های مات؛ ولی اونقدر مات نه که نتونی اون طرف رو ببینی. من نیگاه کردم و خب! تصویرهایی که می شناختم که هیچ؛ ولی اونایی که اینجا نمی شناسم رو اونجا به محض دیدن می شناختم. مثلا متوجه می شدم که پدربزرگ نسل چهارم؛ پنجم؛ هفتم.


مجری: با لبخند نگاهتون می کردن؟


– بله. خیلی خوشحال و خیلی  خوش آمد می گفتن و منم می خواستم دستمو بکنم داخل و برم تو این ستون که دقیقا تو همون لحظه از پشت؛ اینی که می گم دقیقا الان حسش رو دارم. انگار از پشت، کمرت رو با طناب بستن و به یکباره می کشن. جوری که شوک بهت وارد می شه. به همین طریق، به سرعت برگشتم به دنیا و دیدم روی تختم و پزشک ها دارن احیام می کنن. با این شوک های برقی. چهره شون رو دیدم که دارن چیکار می کنن؛ ولی مجددا چشام بسته شده و دوباره برگشتم؛ ولی تو صحرا. دوباره همون صحرا. دیگه تو غار نبودم. اسب فوق العاده زیبایی رو روی یکی از تپه ها دیدم. سفید. یالاش افتاده بود و بال داشت. بال که می زد تک تک پرهاش رو می شد شمرد. مثل این تابلوهای مینیاتوری که استاد فرشچیان می کشه؛ ولی فوق العاده زیبا بود. من اصلا مبهوت این اسب شده بودم. مبهوت قد و قامتش. همینطور خرامان می

 می اومد و سم می کوبید به زمین. حس خیلی قشنگی بود. گردنش رو نوازش کردم و دستم رو پیچوندم لای یال هاش که یال هاش رو بگیرم و سوارش شم.


مجری: فکر می کردین توی بهشتین؟


– نه! اصلا چنین تصوری نداشتم. قرائن نشون می داد که خیلی اونجا وضعش خوبه؛ ولی اینکه فکر کنم وارد بهشت شدم یا نه! اصلا از این تعابیر نبود. یعنی پیش زمینه ذهنی نداشتم. فقط تو یه جایی بودم که کشف می کردم اتفاقات رو. خلاصه تا اومدم سوار اسب بشم دیدم دوباره صدایی اومد و اون اسب سرش رو برگردوند و رفت. تا یالش از دستم جدا شد، دو مرتبه دیدم تو بیمارستانم و… حالا اتفاق جالبی افتاد. اون موقع، مادرم تبریز بود و همه این اتفاقا اونقدر به سرعت افتاده بود که مادرم هنوز مطلع نبود. بعدها به خواهرم گفته بود که پدرش رو در خواب دیده؛ یعنی پدربزرگ بنده رو که سال 59 فوت شده. ایشون گفته بودن که نگران نباش من نذاشتم علیرضا سوار اسب بشه. حالا یه نکته جالب دیگه رو هم باید نقل کنم؛ چون مهمه. تو همین ایام که تو آی سی یو بودم، پدرم به خانومم گفته بود به دست راست علیرضا چیزی بستین؟ خانومم گفته بود: “آره یه دستمال سبز بستیم دست راستش. چیزی شده؟ قضیه ایه؟” ماجرا این بود که خواهرم خواب دیده بوده حضرت عباس رو که گفته بود نگران نباش ما شفای ایشون رو از خدا گرفتیم. به نشونه ی اینکه یه پارچه ای دست راست ایشون بسته شده. اینا رو داشته باشین. جالبیش اینجا است که وقتی من از بیمارستان مرخص شدم و در منزل داشتم استراحت می کردم از خانومم پرسیدم این پارچه چی بود  قضیه اش؟ گفت: “همسایه این پارچه رو آورده بود که ببندم دست راست شما.” وقتی رفتیم تشکر کنیم ازشون گفتن 

مجری: وقتی که خواب می بینیم، تو هاله ای از مه هستش و با نور همه چی قر و قاطیه. معلومه که خواب می بینی. آیا برا شما هم به این شکل بود یا شفاف و زنده بود؟ من نگرانم می گم نکنه از دنیا بریم همه چیز مه آلود باشه مثل خوابمون. اینجوری نبود؟


– ببینین یه چیزی تو همه ی کسانی که چنین تجربه ای رو دارن مشترکه؛ ممکنه بعضی قسمت ها با همدیگه فرق بکنه؛ ولی یک سری اصول در تمامی این ها هست و اون اینه که اصالت، اونجا سر جای خودش هست. خیلی دقیق و خیلی شفافه. اون چیزی که من اونجا باهاش برخورد کردم جنس اصل اصل بود. ما اگه اینجا داریم سنگ رو می بینیم، درخت رو می بینیم، گیاه رو می بینیم، در بهترین حالتش که بخوایم شاعرانه نگاه کنیم یه ارتباطی باهاش برقرار می کنیم؛ اما اونجا اصل جنسه.


مجری: آقای فتحی پور، درصدی احتمال نمی دی که خواب دیده باشی؟ یه رویای خیلی زنده بوده باشه؟


– بله این احتمال هست. این اتفاقات ممکنه تحت تاثیر افکار قبل من؛ مطالعاتی که داشتم و… باشه؛ منتها وقتی شما قرینه هایی پیدا می کنین مثل اون قضیه اسب یا دستمال سبز، دیگه نمی تونیم بگیم اینا تحت تاثیر من بوده؛ چون یه نفر یکجا چیزی رو دیده و کلید واژه ای رو به زبان می یاره که من مصداق اون رو در اینجا پیدا می کنم. اینه که باور پذیرش می کنه. پس من اونو از جنس خیال تلقی نمی کنم که بگم تحت تاثیر اوهام و خیالات خودم قرار گرفتم. از همین جهته که عرض می کنم برای من و کسانی هم که چنین تجربه ای دارن می فهمن که اینجا جنس بدله و اون حس اصالت اونجا رو می فهمن.


مجری: پس دیگه از مرگ نمی ترسین؟


– نه! چرا بترسم؟


مجری: یه جورایی لحظه شماری هم می کنین. خوشتون اومده. خوش گذشته.


– اگه قراره اینجوری باشه؛ چرا که نه.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687