نمیدونم چرا زندگیم اینجوری شد همیشه فکر میکردم ازدواج کنم ینی دونفر عاشقانه و دیوانه وار همو دوست دارن باهم قدم میزنن توخونه شوخی میکنن ولی اینجور نشد شوهرمو تو نامزدی نشناختمش وقتی اومدیم زیر یه سقف خیلی چیزارو فهمیدم خیلی کوچیکم کرد جلو همه جلو مامان بابام اولا ظرفام میموند بعدا میشستم یا لباسشو و جورابشو یادم میرفت بشورم هم بامن دعوا میکرد هم به اینو اون میگفت تا مامانبزرگو عمه هاش فهمیدن عصبی شدم روزبه روز،شدید تر شد تا افسردگی گرفتم چراغارو خاموش میکردم تو تاریکی میشستم یا شوهرم میرفت بیرون من نمیرفتم خونه میموندم موهای سرم ریخت مثل سکه کچل شد دکتر گفت از عصابه بازم به بدرفتاریاش ادامه داد همش سرش تو گوشیه بهم اهمیت نمیده چندروز خونه ام حوصلم سررفته دیشب ازسرکار اومد گفتم بریم بیرون گفت خسته ام خوابم میاد اومدیم خونه رفت تو گوشی تا ساعت ۳ونیم شب
توخونه اصلا باهم حرف نمیزنیم فقط میره توگوشی شبم موقع خواب کارشو انجام میده پشتشو میکنه بهم میخوابه اگه منم نخوام به زور کارشو انجام میده حس میکنم فقط نیازشو باهام برطرف میکنه
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
با کمال احترامی که برا همتون قائلم ولی باید بگم که هیچ خوشم نمیاد کسی تو تاپیکام نمک بازی دربیاره اگه سوالی میپرسم، جوابمم میخوام همین و بس. _تیکه بامزه نندازین لطفا دوستای عزیزم_ مرسی بوووس😘