چقد خوبه ادم بتونه این خاطرات به اشتراک بزاره
من از هفته ۳۶ به شوهرم میگفتم دیگه موقع زایمانمه ولی خداکنه تاکارای خونم تموم نشده موقعش نرسه هرروز شوق زایمان و داشتم با دیدن جیگرگوشم ولی ترس اینکه زایمانم برسه و کارای خونم مونده باشه رو داشتم بجز کارخودم کارهیچ کسو قبول نداشتم اما انگار خیالم راحت بود که حالا حالا زایمان نمیکنم خلاصه هفته ۳۸و۴ روز بود شب تولدم که بخاطر کورنا و شرایطم هیچ جشنی نگرفتیم کارای خونمو همه انجام داده بودم فقط یه جاروکشیدن برقی مونده بود شب ساعت ۱۲ونیم بود شوهرم کادو تولدمو داد و رفت خوابید منم داشتم اروم اروم کارامو میکرد ساعت ۳شب بود که گفتم ناهار خوری بزارم تو پزیرایی تا کف اشپزخانه رو تمیز کنم صندلی هارو تو پزیرای گذاشتم دیدم دلم درد گرفت رفتم پیش شوهرم دراز کشیدم گفتم دلم درد میکنه گفت بخواب اروم میشی میگم بهت کم کار بکن دردم خخخیلی کم بود ولی احساس دسشویی داشتم رفتم دسشویی خودمو خشک که کردم دیدم دستمال خونی شده رفتم شوهرمو بیدار کردم چون از یک ماه قبل میگفتم زمان زایمانمه ولی خبری نبود فک میکرد چیز جدی نیست گفت بگیر بخواب درد نداری که زنگ زدممامانم مامانم گفت مواضب باش چیزی نیست دیدی باز اومدخبرم کن دیدم باز دسشویی دارم رفتم خون ریزیم یکم بیشتر شده بود رفتم تو اتاق به شوهرم گفتم خون ریزیم زیاد شد اینو که گفتم حس کردم دارم خودمو خیس میکنم سریع رفتم تو حمام دیدم همینجوری ازم ابو خون میادشوهرم خونو که دید خخخیلی ترسید دستوپاشو گم کرده بود گفتم شورتو پوشک بیار برامزنگ ززدم مامانم لباس پوشیدم رفتیم مامانمو بردیم و رفتیم بیمارستان گفتن کیسه ابت ترکیده کارای بستریمو انجام دادن منو ساعت ۷ بردن زایشگاه شوهرم ساعت ۹صبح باید میرفت دانشگاه دفاع پایان نامه باید پک های پزیرایی رواماده میکرد مامانم درزایشگاه منتظر زایمان بود امپول فشار بهم وصل کردن دردام شروع شد هرسریع منو معاینه میکردن خخخخیلی درد داشتم داشتم از شدت درد میکردم فقط چشمم به ساعت روبه رو بود خدایا چرا ساعت نمیگزره ساعت ۱۲ ظهر ساعت ۳ بعدظهر دردامشدید ولی از زایمان خبری نبود وقتی نعاینه میکردن ازشدت درد دیگه دردارو حس نمیکردم انگار اروممیشدم همش رو تولت فرنگی اتاق بودم بااب گرم خودمو میشستم و زور میدم اما خبری نبود التماس کردمبزارید مامانم بیاد پیشم مامانم اومد یه یه ربع کنارم بود کمرمو ماساژمیداد نزاشتن بیشتر بمونه یه خانم دیگه اومد زایشگاه بچه دومش بود اصلا درد نداشت همش میگفتم خوشبحالت برام دعا کن من همینجوری درد شدید داشتم ساعت پنج بعدظهر شدیه خانم دیگه اومد واونم بستری کردن تواتاق سه تاتخت بود دوتا تخت کنارم ههههیچ دردی نداشتن من شدت دردم خخخخیلی زیاد بود ولی از زایمان خبری نبود خلاصه ساعت ۸شب شد ومنو معاینه کردن گفتن فول شده باید زور بزنی کله بچه بیاد تاکله بچه نیاد کاری نمیشه کرد میگفتن وقتی بهت فشار اومد مارو صدا بزن دیگه فرصتت تموم شده باید تا ساعت ۹ زایمان کنی وگرنه خطرناکه هرپنج دقیقه منو معاینه میکردن درداماصلا قابل تحمل نبود از بچه ام خبری نبود همش منتظر ساعت ۹ بودم ساعت دیر میگذشت ساعت ۹ شد برام سوند اوردن خیلی ترسیدم گفتم چیکار میکنید گفت تو نمیتونی باید بری سزارین مامانمو همسرمو صدا زدن ازشون رصایت گرفتن النگوهامو قیچی کردن دستگاه امپول فشارو قطع کردن دردام فروکش شد دردی نداشتم دیگه اما ازترس اینکه بگن درد نداره منو نبرن سزارین میگفتم درد دارم حالم بده منو بردن اتاق عمل دکتر بی هوشی اومد گفتم تورخدا من خیلی درد کشیدم یواش بزن همین که امپولو زد من بی حس شدم گفتم خستم ازپریشب من نخوابیدم من میخوابم بچم اومد بیدارم کنید هنوز چشامو روهم نزاشته بودم دیدم صدای گریه اومد فک کردم خوابمبرده دارمخواب میبینم دیدم یه پسر خوشگل امایکم صورتش سیاه شده بود گداشتن بغلم تپلو خوشگل 🤩🤩ککککلی ذوق کردم ازخوشحالی اشکم دراومد گفتم خدایا شکرت منو بردن اتاق ریکاوری نی نی شیر دادم واااای که بهترین لحظه عمدم بود اما خخخیلی سردم بود داشتم یخ میزدم منو بردن بخش دم در شوهرم و مامانم بود اونارو دیدم کلی خوشحال شدم خخخیلی نگران بودن ترسیده بودن رفتیم بخش گل پسرمو بغل کردم خیلی اروم بود اصلا گریه نمیکردباز شیرش دادم چشاش باز بود همش نگاه میکرد بااون چشای درشت وخوشگلش شوهرم دیگه نزاشتن بمونه دوستداشت پیش منو نی نی باشه اما نزاشتن رفت اصلا دردی نداشتم فقط دوستداشتم بخوابم نی نی تاصبح دوبار شیر خورد اصلا گریه نکرد صبح گفتن باید بچه رو بستری کنیم زایمانت طول کشیده نکنه عفونت کرده باشه بدن بچه بخاطر اینکه کیسه ابم زود ترکیده خیلی حالم بد شد پسرموازم دور کردن تا روز بعد بستری بودم پسرم زندیکم بود مرخص شدم اومدم خونه بدون پسرم همش گریه میکردم روزی چند بار شیر میدوشدیم میبردم براش میگفتن خوبه حالش دیگه بیا شیرش بده دوروز رفتم بخش ان ای سیو پیش پسرم بعد مرخصش کردن گل پسرو اوردیم خونه الان دیگه برا خودش مردی شده🤩🤩🤩
خلاصه خیلی درد کشیدم ولی بااین حال خیلی شیرین بود🤩
پسرم زمان تولد وزنش ۴کیلو بود
قدش ۵۶
دورسرش ۳۶
ببخشید خیلی صحبت کردم🤩