سلام دوستان
قصدم فقط درد و دل کردن هستش هر کس مثل من از بهترین دوستش ضربه خورده میفهمه من چی میگم....
ورودی سال ۸۵ به دانشگاه بودم که اونجا با یک نفر آشنا شدم از یک شهرستان دیگه اومده بود به شهر ما برای ورودی،،،،ناگفته نماند خواهر و دامادشان هم در شهر ما زندگی میکردن و خواهر بزرگه جون دو قلو دختر داشت این دوست خدیجه نام داشت رو اورده بود پیش خودش که هم درس بخونه خیر سرش و هم زیر بالای دو قلوها کنه.
گذشت یه مدتی و چون خواهر بزرگش در دوره دبیرستان معلم ما بود ما با این خواهره اوکی شدیم...گذشت و بعد از یه مدت خواهر بزرگه منتقل شدن به یک شهر دیگه و من این خدیجه خانم رو چون کسی نداشت تو این شهر خواستم بیاد خونه ما برای زندگی.
یه مدتی که با هم بودیم تمام شب و روز و گشت و گذار و درس و دانشگاه کنار هم بودیم تا اینکه یه جورایی متوجه شدم موقعی که خواهر بزرگه میره شهرشون ،،،،اینم از من خداحافظی میکرد میرفت پیش دامادشون یک شهر دیگه که کم کم متوجه شدم باهم رابطه کامل دارن .
خیلی سعی کردم دورش کنم از دامادشون اما نمیشد منم طاقت نیاوردم یه جورایی به خواهرش رسون که بیشتر مواظب زندگیش باشه تا خواهر بزرگه یه روز کمین میگیره تو حالت خیلی بد مچ این دو آشغال رو میگیره و از زندگیش میندازتش بیرون... به جایی رسید که همدیگه رو.تکه پاره کرده بودن و خدیجه دعا گرفته بود که داماده مال خود بکنه.