2733
2739
عنوان

ماجرای روزهای آخر عمر ...

2553 بازدید | 12 پست
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
من چند سالیه که به این نتیجه رسیدم و سعی می کنم مد نظر داشته باشم که وقتی از این دنیا رفتم مهم اینه که بگن چقدر خوب و مهربون بود نه اینکه بگن چقدر خوشگل بود .چقدر پولدار بود یا اینکه چه لباسایی داشت چون مطمئنم اینا تو ذهن هیچکس نمی مونه . ولی اطرافیانم این احساس منو به حساب سادگی می ذارن . ولی من همیشه یه جمله قشنگی رو که خیلی وقت پیش شنیدم تو ذهنم تکرار می کنم . باران باش و ببار . مپرس کاسه های خالی از آن کیست.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
ش.م عزیز متن قشنگی بود .متأسفانه اکثر ما آدما فکر میکنیم مرگ فقط مال دیگرانه و هیچ وقت سراغ ما نمیاد .کاش همه آدما صبح که از خواب بیدار میشدن به این فکر میکردن که شاید دیگه برنگردن.اونوقت حداقل با همسرشون-بچه اشون و.......مهربونتر بودن و قدر این لحظات کوتاه با هم بودن را بیشتر میدونستن.دنیا دو روزه........
2740

آگه ما انسان ها میتونستیم اینجوری زندگی کنیم دنیا گلستان میشد ،حیف حیف ،وقتی روزایه آخر عمر کسانی که کنارشون بودم و ارتباط با امواتی که درعذاب گناه حف الناس بودن و بهم میگفت حتی نمیتونم برم توقبرم میگفتم همیشه لختم فقط بخاطر حلالیت طلیبی ای داد کاش میشد آگاه زندگی کنیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز